تو

اصل عزت نفس: مدیریتتو دست کسی نده!

تو

اصل عزت نفس: مدیریتتو دست کسی نده!

عاشقانه ای برای سوریه-۳

فرمانده


قد و قامت مرتضی بلند و چهارشانه بود. پر از ابهت فرماندگی. به او می آمد این عنوان. با اطرافیانش خیلی وقت ها جر و بحث داشت. عملش درست بود لذا دوست و دشمن برایش زیاد می شد. همین سفر سوریه هم نقل و نبات زبان درازی ها آقا بود وگرنه ترفیع می گرفت و در ایران می ماند.

خانواده مذهبی ای نداشتیم. هم او و هم من. البته من هم مذهبی نبودم و نیستم و به زور همین نماز را می خوانم. احساس می کردم که هر دفعه که با همکاران مرتضی مواجه می شدم او خجالت می کشد. و یا وقتی پوستری از من را می بینند که در فلان ارکستر ساز می زنم و... خیلی خوشش نمیاد. اما معتقد بود که من هم جهاد می کنم. جهاد من ارزش های خودم هستند و جهاد او بر طبق ارزش های خودش. مرا با علایقم پذیرفته بود و درست ترین کارش این بود که مرا جدای از دخترعمو بودن و پیانیست بودن پذیرفته بود! همین مرا جذب می کرد. منطق و عدالت و انصاف مرتضی. 

روز رفتن رسیده بود.باید می رفت. من هم حرفی نداشتم جز دلتنگی... اما مسیر همین بود. نگرانی های خودش را داشت. به جنگ به چشم جنگ نگاه نمی کردم چون واقعا معتقد بودم، عمر دست خداست. اوایل این جوری نبودم ولی وقتی چند باری که جسم نیمه جان مرتضی از جنگ بر می گشت، و بعد از یک ماه بهبود می یافت، ترسم ریخته بود. دیگر واقعا اعتقادم شده بود که نبض به دست خداست، حتی اگر یک دانه در دقیقه باشد.

یک ماه و ۱۶ روز دیگر تولدش بود، ولی چون در آن روز کنار هم نبودیم، همان روز رفتن برایش تولد گرفتم. بادکنک های آن شب مانده بودند و فقط یک کیک خریدم و به خانه برگشتم. دیدم دارد چمدانش را جمع می کند. 

-مرتضی! گفتم که من برات جمعشون می کنم. تو برو دوشتو بگیر.

- دوشممونم می گیریم:)))

- خجالت بکش:/ اه.

- اه نداره لیدی! بگو واووو...... هووووم.... بوی لذت زنانه می آید (با لحن شیطانی)

با دمپایی به سمتش حمله کردم. می زدم ولی این قدر بدنش عضله بود که درد را حس نمی کرد و از بالا نگاهم می کرد با همان لبخند همیشگی.

بالاخره تولد گرفتیم.

برایش یک بلوز گرم خریده بودم، گفتم باید حدس بزنی.

-چادره؟ (با خنده)

-نه (با غرغرکردن)

بعد از چند دقیقه به فکر فرو رفتم. مرتضی خیلی دلش می خواست من چادر  سر کنم. شاید انتظار داشت کادو تولدش چادری شدن من باشد. ولی واقعا نمی توانستم. اصلا غرورم به من این اجازه را نمی داد که به خاطر علاقه یک نفر دیگر چیزی را بپذیرم که به آن معتقد نیستم.

-لیلا پاشو یه چیزی بنواز (با خنده و قهقهه)

من تعجب کردم... این اولین باری بود که بعد از ۱۶سال زندگی، همچین چیزی را از من می خواست. هیچ وقت فکر نمی کردم از تمرین و ساز زدن من خوشش بیاید.

راستش خجالت می کشیدم. هیچ وقت تصوری از پیانو زدن خاصا برای یک نفر آن هم مرتضی نداشتم. بلند شد و با قهقهه و همان لهجه جنوبی اش، دلبری می کرد. دستم را گرفت و بلندم کرد و روی صندلی نشاند.

همان قطعه ای را زدم که به تازگی با بچه ها تمرین می کردیم. آماده تر بودم. و او ایستاده بود و مرا نگاه می کرد. اول حس خوبی نداشتم اما بعدش قوت قلب گرفتم از آن نگاه محجوب و در عین حال کام جو.


من می زدم و گذر زمان را حس نمی کردم و اون همانطور ایستاده بود. یک ساعتی شد. دیگر خودم خسته شده بودم. تمامش کردم و بلند شدم و او همانطور ایستاده بود و به من خیره شده بود. حس می کردم می خواهد بگوید این آخرین بار است لیلا...

ولی من باورم همیشگی بودن مرتضی بود و این حس ها را نمی پذیرفتم.


- من برم چایی بریزم بخوریم.

- لیلا...

-جانم؟

کاغذی دستش بود. آن را به من داد و گفت: این برای توعه. وقتی رفتم، بازش کن بخون.

نگاهم نگران بود. پر از اضطراب و ترس

-نه وصیت نامه نیست... نگانر نباش. یه درد و دل ساده ست.

.

.

.


رفت. با همان آغوش و بوسه های همیشگی موقع رفتن.


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد