از پشت پلک های بسته ام می نویسم... آنجا که نفس را حبس می کنم و نفسم را پس می دهم و با صدای عمیق درونم که می گوید: سبحان الله... چشمانم را باز می کنم.
من رها شده ام... از خودم کنده شدم. و دوست دارم تا آخر عمرم بگویم سبحان الله و در انزوای خودم با پلک هایم بازی کنم. راحت و آسوده...
از همه چیز بریده ام. از همه خسته... و ناامید به دستانی جز خدا.