تو

اصل عزت نفس: مدیریتتو دست کسی نده!

تو

اصل عزت نفس: مدیریتتو دست کسی نده!

ابژه ها

داشتم تی‌وی نگاه می کردم. سریال دختران. تقریبا اخرین قسمتاشه. اون موقعی که اینو پخش می کردن من مدرسه می رفتم. یادمه چقدر برام جذاب بود مثل داستان یک شهر و جوانی و... 

عاقبت این سریال ها به خصوص دختران، همه ازدواج می کردند. یعنی سرانجام خوب و خوش رو ازدواج معرفی کرده بودن.

یه لحظه رفتم تو خودم...

...

بیا

با من بیا بریم سمت اون خرابه هایی که ساختن. سمت اون ارزش هایی که من و تو رو با اون ساختن. عزتمونو ازمون گرفتن و فقط خواستن که یه چیزی به خورد مردم بدن و سریالشون، پیک ترافیک خیابونا رو کم کنه. نفهمیدن از من و تو و ارزش هامونو و دنیایی که پیش رومونه چی باقی گذاشتن!

اره...

ما رو زنده به گور سنت در روزگار مدرن کردن. به ما تزریق کردن که خوشبختی  در ازدواجه. تا ازدواج نکنی، خوشبخت نیستی! به امید شوهر کردن رفتیم دانشگاه. نگاهمون سریال در پناه تو بود. اونجایی که همه زوج دانشجویی هستن و زندگی های پاک و عشق های پاک دارن.

وقتی رفتم دانشگاه، فضا خیلی فرق می کرد.

اونجا به خودم اومدم که ای داد بیداد، چه توهمی برای ما ساختن. ولی این به خود اومدن زورش زیاد نبود. من توی خیالات ازدواج با خواستگارام شیرجه می زدم و مدام مقایسه می کردم با اون زندگی آرمانی... همون ابژه های کوفتی!

نمی تونستم بگم این همونیه که می خام یا نمی خام.

تا اینکه یه جایی شد که همه خواستن و من نخواستم!

این دفعه جوری به خودم اومدم که زور این به خود اومدنه، از خودمم بیشتر بود! یه جوری افتاد به جون سلولای جونم، که درب و داغون شدم. متهم بودم. بدهکار بودم. مجرم بودم. جلوی خودم متهم و بدهکار و مجرم بودم و قاتل شدم!

قاتل شدم!

...

قاتل خیالات...

شدم یه زنده متحرک. جوری واقعیت خودشو بهم تحمیل کرد که زیر بار  این فشار کمرم شکست و پیر شدم.

پیر شدم!

من موندم و لبخندی که هرازچندگاهی به ابژه های هیجانی ذهنم می کردم.

افتادم روی زمین  و به حالت جنینی خوابیدم و انگشت شستمو مک زدم. مک زدنا عین پک های سیگار بودن که من فقط می کشیدم و ذهنمو رها می کردم. اما این یکی فرق داشت. دود سیگار رو می دی تو خودت و اون سیاه می کنه هرچی هست رو. اما وقتی شستتو مک می زنی، یعنی داری ذره ذره برمی گردی عقب و مزه هاشو می چشی و می رسی به تهش!

اونجایی که از شیر گرفتنت و سینه مادر ممنوع شد و عقده های فروید شروع شد!

...

خواستم قهرمان زندگی خودم باشم. اما ارزش هایی که برام ساختن، دروغ بود. 

شدم قهرمان دروغ...


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد