تو

اصل عزت نفس: مدیریتتو دست کسی نده!

تو

اصل عزت نفس: مدیریتتو دست کسی نده!

آقازاده

+همه چیز را گذاشتم و رفتم مشهد. پناه بردم. از مخالفت ها... از طعنه ها... 

خواستم فقط خودم باشم و خودش.

قطار به پای هجوم ضربان قلبم، نمی رسید. قطار کندترین حالت ممکن بود. عین عقربه های ساعت.

دستم را روی قلبم  گذاشتم. 

تنها چیزی که برایم مانده بود قلبم بود. دلم برایش می سوخت. برای غربتش.

آقازاده مدام تماس می گرفت. نگران بود. دل را به دریا زدم و گوشی را خاموش کردم.

 دلم می خواست صدایش را بشنوم. اما نمی شد...

می خواستم از دنیا استعفا بدهم. 

نمی شد... با یکی دیگر نمی شد. 

اگر می خواستیم بشود هم پدرش نمی گذاشت.

سدها زیاد نبودند اما قدرتمند بودند.


- مدام تماس می گرفتم. بر نمی داشت.

خون خونمو می خورد. دوست داشتم برم اون ور گوشی و بزنم ...

نه نمی نمی تونستم بزنمش. جلوش بی زبونترین مرد دنیا بودم.

به دوستاش پیام می دادم، بی خبر بودن.

دیگه اون اضطراب، دلتنگی مو شسته بود و برده بود. دختره ی...

حتی نمی تونستم بهش فحش بدم. 

بهش حق می دادم که بذاره و بره. بابام خیلی اذیتش کرد. تو ذهنش می خاد کل دنیا رو برام بسازه. اما این دختره تو عقل بابا، شیش هیچ عقب بود.

صفحه گوشیمو باز کردم.

دیدم پست گذاشته...


+ پاهایم توان رسیدن به حرم را نداشت. داشتند در محوطه فرش پهن می کردند.

بی تفاوت به همه چیز، راه می رفتم. 

 به حرم  رسیدم. خانم خادم می گفت برای نماز جماعت بروید.

به دیواری تکیه دادم و خیره به ضریح شدم. جلو رفتم. خلوت تر می شد. تا جایی که رسیدم. من بودم و ضریح...

دستم را روی ضریح گذاشتم بدون انگشتر شرف شمس آقازاده! عکس گرفتم و پست گذاشتم...

کپشن: 

حرمان...


#آقازاده

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد