تو

اصل عزت نفس: مدیریتتو دست کسی نده!

تو

اصل عزت نفس: مدیریتتو دست کسی نده!

کیجا

و من شلوغی عید را دوست می دارم.

قدم می زنم. به این و آن می خورم.

یک جایی خانم ها ایستاده اند. چند دقیقه یکبار مردی از وسط آنها می ایستد و روسری ای را پرچم می کند و فریاد می زند: بدو بدو حراجه...

صدایش را جور خاصی می کند. مثل آن آقایی که وانت دارد و در خیابان ها رانندگی می کند و هندوانه یا سیب زمینی هایش را می فروشد.

گوشه پیاده رو می ایستم و به مرد دست فروش خیره می شوم.

با صدایش به دوران کودکی ام می روم. آن زمان ها  پیرمردی  در کوچه ما می آمد که نان خشک می خرید و به جایش پول یا سبد پلاستیکی می داد. 

عید که می شد فرش ها را می شستند و روی لبه پشت بام می انداختند.

آن زمان ها تا بعد از عید هم برف می آمد.  برف ها روی فرش ها می نشستند و زیباترین تصاویر زندگی ام همین تناقض هاست.

با پدر و مادر به خرید عید می رفتیم. هوا سرد بود.

مادر لیستی را تهیه می کرد از نداشته های خانه مان. مثل سفره، دمپایی دستشویی، چوبلباسی و...

راه می رفتیم و در این شلوغی ها به این و آن می خوردیم.

-خانم ببخشید

پیرمردی به من برخورد می کند. مات نگاهش می کنم. اشک هایم می ریزد.

- کیجا... چیزی شده؟

+ نه حاج آقا. مشکلی نیست...

دستمالی پارچه ای را از جیبش در می آورد:

- بیا کیجا. اشکاتو پاک کن. این جا خوبیت نداره...

و می رود

اشک هایم را پاک می کنم و خوب که دقت می کنم می بینم دستمالش تمیز نبود!

خنده ام می گیرد و دستمالش را در جیبم می گذارم و دوباره در شلوغی ها گم می شود. و یا شاید به دنبال خاطرات گمشده ام می گردم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد