و من شلوغی عید را دوست می دارم.
قدم می زنم. به این و آن می خورم.
یک جایی خانم ها ایستاده اند. چند دقیقه یکبار مردی از وسط آنها می ایستد و روسری ای را پرچم می کند و فریاد می زند: بدو بدو حراجه...
صدایش را جور خاصی می کند. مثل آن آقایی که وانت دارد و در خیابان ها رانندگی می کند و هندوانه یا سیب زمینی هایش را می فروشد.
گوشه پیاده رو می ایستم و به مرد دست فروش خیره می شوم.
با صدایش به دوران کودکی ام می روم. آن زمان ها پیرمردی در کوچه ما می آمد که نان خشک می خرید و به جایش پول یا سبد پلاستیکی می داد.
عید که می شد فرش ها را می شستند و روی لبه پشت بام می انداختند.
آن زمان ها تا بعد از عید هم برف می آمد. برف ها روی فرش ها می نشستند و زیباترین تصاویر زندگی ام همین تناقض هاست.
با پدر و مادر به خرید عید می رفتیم. هوا سرد بود.
مادر لیستی را تهیه می کرد از نداشته های خانه مان. مثل سفره، دمپایی دستشویی، چوبلباسی و...
راه می رفتیم و در این شلوغی ها به این و آن می خوردیم.
-خانم ببخشید
پیرمردی به من برخورد می کند. مات نگاهش می کنم. اشک هایم می ریزد.
- کیجا... چیزی شده؟
+ نه حاج آقا. مشکلی نیست...
دستمالی پارچه ای را از جیبش در می آورد:
- بیا کیجا. اشکاتو پاک کن. این جا خوبیت نداره...
و می رود
اشک هایم را پاک می کنم و خوب که دقت می کنم می بینم دستمالش تمیز نبود!
خنده ام می گیرد و دستمالش را در جیبم می گذارم و دوباره در شلوغی ها گم می شود. و یا شاید به دنبال خاطرات گمشده ام می گردم.