تمام رنگ هایی که امروز دوست دارم، رنگ های دامن مادرم است که در بچگی، پشتش قایم می شدم و در امان می ماندم...
بابا به مادر می رسید و صدای نفس نفس زدن مرا از پشت مادر می شنید و می فهمید کجا قایم شده ام.
با صدای بلند می گفت: پس این دختر کجاست؟
آهسته در گوشش چیزی می گفت و می خندیدند...
و به سمت در می رفت!
کیفش را در کنار در می گذاشت و زانو می زد و مشغول بستن بند کفشش می شد.
با خنده های کودکانه به سمت در می دویدم و روبرویش می ایستادم.
بابا لبخند می زد و مرا بغل می کرد.
و می رفت...
در آستانه در می ایستاد چشمکی به مادر می زد و می رفت...
ما تنها می ماندیم.
کل روز و شاید کل شب.
هوا که سرد می شد، مادر یک علاءالدین اضافه روشن می کرد.
و ما دوباره گرم می شدیم.
من سرم را روی پای مادر می گذاشتم و گل های دامنش را واضح تر می دیدم.
چشمانم را تار می کردم و در آن دشت می دویدم.
به انتهای دشت که می رسیدم، داداش لگد می زد.
#کژال