تو

اصل عزت نفس: مدیریتتو دست کسی نده!

تو

اصل عزت نفس: مدیریتتو دست کسی نده!

کژال

تمام رنگ هایی که امروز دوست دارم، رنگ های دامن مادرم است که در بچگی، پشتش قایم می شدم و در امان می ماندم...

بابا به مادر می رسید و صدای نفس نفس زدن مرا از پشت مادر می شنید و می فهمید کجا قایم شده ام.

با صدای بلند می گفت: پس این دختر کجاست؟

آهسته در گوشش چیزی می گفت و می خندیدند...

و به سمت در می رفت!

کیفش را در کنار در می گذاشت و زانو می زد و مشغول بستن بند کفشش می شد.

با خنده های کودکانه به سمت در می دویدم و روبرویش می ایستادم.

بابا لبخند می زد و مرا بغل می کرد.

و می رفت...

در آستانه در می ایستاد چشمکی به مادر می زد و می رفت...

ما تنها می ماندیم.

کل روز و شاید کل شب.

هوا که سرد می شد، مادر یک علاءالدین اضافه روشن می کرد.

و ما دوباره گرم می شدیم.

من سرم را روی پای مادر می گذاشتم و گل های دامنش را واضح تر می دیدم.

چشمانم را تار می کردم و در آن دشت می دویدم.

به انتهای دشت که می رسیدم، داداش لگد می زد.


#کژال

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد