تو

اصل عزت نفس: مدیریتتو دست کسی نده!

تو

اصل عزت نفس: مدیریتتو دست کسی نده!

عاشقانه ای برای سوریه-۵

امروز هوا آلوده است. از جلوی کتابفروشی رد می شوم. می ایستم. مکث می کنم. ابروهایم را خم کرده و به یکباره رهایشان می کنم. برمی گردم عقب را نگاه می کنم. آهسته به عقب برمی گردم.

کتابی پشت ویترین کتابفروشی ست. عکس روی جلد عکس مرتضی ست. با استرس عنوانش را می خوانم. نوشته شده زندگی نامه شهید آدرانی. خیالم راحت می شود. اسم کوچک آدرانی، محسن است. یاد محسن می افتم. مرتضی خوب درباره اش صحبت می کند.  او را در قلب خودم پیدا کرده ام. 


"داشتم می گفتم. محسن پسر خوبیه. عاشق شده لیلا... از حالاتش معلومه. یه ساله که باهمیم. این ماه قبل دو هفته ای مرخصی رفت. وقتی برگشت محسن همیشگی نبود. یه جوری شده بود. عین جوونیای من. گیج و خنگ و تو هپروت... چند شب پیش بهش گیر دادم. تو خلوت خودش یه جور دیگه گریه می کرد. بچه ها داشتن سینه زنی می کردن.  این بچه یهو نشست و شروع کرد گریه کردن. آدمی نیست که بشینه وسط سینه زنی. همیشه لخت می رفت وسط و تا عرق خودشو بقیه رو در نمیاورد، ول کن نبود. خلاصه بعد مجلس می خواستم یقه شو بگیرم و بگم مرتیکه چته؟ چند روزه تو نختم. دیگه نگفتم. بعد از مجلس بچه ها می خواستن هی سر به سر هم بذارن و مسخره بازی در بیارن. رفتم بیرون تا راحت باشن. سیگارم پک های اخرش بود، که گفتن بریم دیگه. محسن که اومد بیرون، صداش کردم.

+جانم سید

اشاره کردم که جلو بیاد.

+جانم آقا، جانم؟

(نگاهمو انداختم بالا) قبلنا صدات می کردیم، جوابای دیگه می دادی آقا محسن.

+ببخشید سید. (خجالت کشید)

ـ آقا محسن. اگر می خای تو این کار جدی باشی، باید از خیلی چیزات بگذری. باید خیلی بتونی خودتو مدیریت کنی. تا خودتو مدیریت نکنی نمی تونی حواستو جمع کنی و حرکت بعدی رو بخونی. متوجهی که؟

+ بله سید. ولی جسارتا خلافی ازم سر زده؟

ـ آقا محسن... همه ما احساساتی می شیم. ولی اینکه کی احساساتی بشیم، هنره.

+ سید چی شده؟

از روی جعبه بلند شدم و رفتم سمت اتاقم. وایستادم. برگشتم عقب و نگاهش کردم. زل زدم تو چشماش. گفتم: اینا رو باید مثل یه فرمانده می گفتم. اما دل، فرمانده پرمانده نمی شناسه...

بچه محجوبیه. سرشو انداخت پایین وقتی باهاش حرف می زدم.

رفتم.

لیلا! واقعا گیرم... من مسئول اینام. ولی مسئول دلشون که نیستم. حس کردم منتظر تایید منه که برگرده. 

 لیلا بهش می گفتم خودتو مدیریت کن. ولی داشتم به خودم می گفتم. چون نمی دونستم... واقعا نمی دونستم..."


می فهمم... محسن رو می فهمم. محسن منم. محسن خود مرتضی ست. محسن...

کاش می توانستم به محسن بگویم برنگرد. عشق هزینه دارد!


سرفه ام می گیرد. هوا آلوده است. باید برگردم به خانه.





نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد