مادرم هرسال روز مادر از هادی حرف می زند.
هادی آن موقع ها کلاس چهارم دبستان بود. می گفت یه روز زمستونی، هادی هنوز از مدرسه برنگشته بود. برف می بارید و حدود نیم متر نشسته بود.
نگران بودم.
تا بالاخره امد.
اصلا فرصت نشد که بگویم چرا دیر کردی
سریع جلو آمد و دستش را با زحمت باز کرد. دستش سرخ سرخ بود. سر شده بودم. در دستش یک سنجاق سر بود. گفت: بیا مامان. روزت مبارک.
مادر هنوز غصه دار آن است که آن روز هادی خورده بود. پول توجیبی را بابت سنجاق داده و کل راه را پیاده آمده بود.
باید لطیف بود تا برخوردهای لطیف با یک زن را دید...
#مادرانه
آااخی
:)))