صبح که می شود کمی غلت می خورد و با نگاهی پر از لبخند، پر از یادآوری از عشق، به دنیا لبخند می زند. در رخت خواب کمی می خوابد. چشمانش را می بندد و با خودش کمی حرف می زند. پلک هایش آرام روی هم می خورد و گوشه چشمانش چینی می خورد. نرمی را از چشمک هایی که در زمان صحبت با خودش می زند، متوجه می شوی.
دست و صورتش را می شوید.
عمق نگاهش برقی ست که چشمانش را جمع می کند، برق آنها در خماری غرق می شود و ترکیب خوبی ست.
نرمی انگشتانش روی هر چیزی جا می اندازد.
سرما ندارد...
هرچه حس رطوبت ابری ست که در هوای معتدل او نفس می کشم.
#حانیه