تو

اصل عزت نفس: مدیریتتو دست کسی نده!

تو

اصل عزت نفس: مدیریتتو دست کسی نده!

موسیقی

بهم می گفت هر چیزی گوش نده.

راست می گفت... 

می گفت بعضی اهنگ ها حالشون خرابه.

راست می گفت


از یه تایمی به بعد دیگه باهام حرف نزد. فقط جوابمو داد. 

از یه تایمی به بعد من شدم و در و دیوارهای تلگرام که صدام برگشت و می خورد محکم می خورد تو صورتم...


کاش همه نوشته هاشو نگه می داشتم. هر کدومش زیرساختی از کلی فکر بود. 

کنارش حس داشتن داشتی. اینکه همه چیز داری. همه چیز... هر چی دریاتر، غرق شدن بیشتر.

یه شب نشستم به ذکر گفتن. و به اعماق سیاهی ها و ظلمات فکر کردم. به اینکه راز و رمز این دنیا کجا بیشتره...

چاه؟

عمق دریا در شب؟

انتهای آبشار؟

فاصله بین دو دره؟

عمق آتشفشان؟

ماه؟

کنار خورشید؟

کجا؟

واقعا کجا؟

رعشه می یوفتاد به تنم و می گفتم سبحان الله...

بعد فکر کن تو این بیابون پر از رمز و راز و سیاهی... یه اقایی اگه پاشو بذاره روی یه حیوان درنده وحشی، این قدر توکلش زیاده، حیوان پلک نمی زنه...

آقایی مثل مالک.


و این موسیقی زندگی اون آدمه و باهاش گریه می کنه!

حالا هی بشینم چاوشی گوش بدم!


خلاصه اینکه: عجب حلوای قندی تو.


حیات خلوت شدم.

دهات وبلاگ و شهر توییتر....


من هام رو باید کم کنم... کمتر هیجانی بشم... توی اون مسابقه ای که باید ازم خوشش میومد و خوشش نیومد، باختم؟

نه!

اصلا مسابقه ای نبود که بخاد باخت و یا برد باشه. من خودم پیش خودم بردم. این هجوم بالاخره من رو می گرفت. مهم اینه من چجوری برخورد کرد.


جای همه من ها، می ذارم خدا!

اصلا مسابقه ای نبود که بخاد باخت و یا برد باشه. ... خودم پیش خودم بردم. این هجوم بالاخره ... رو می گرفت. مهم اینه ... چجوری برخورد کرد.


حال خوب...

الحمدلله


پ.ن خدایا شکر که می تونم بگم الحمدلله...

عمق دلتنگی

آقا که بود می رفتم و کلی از چیزهایی که می بینم و حس می کنم و می شنوم رو براش می نوشتم. اونم مثل همیشه صبور و پر از  تامل می خوند.

آقا که بود...

بیخیال.


خسته شدم از این بود و بود و بود و حسرت "بودن" و نداشتن "هستن"!


متنفرم از این در و دیوارهای وبلاگ که صدام به خودم برمی گرده...

نرگس

یادمه باباجون کدوهای چوبی رو سوراخ می کرد. بعد پیاز نرگس توشون می کاشت و طرفای عید اینا سبز می شدن. از هر سوراخ یه شاخه نرگس بیرون می یومد.

کار پرزحمتی بود. 

پرورش اون کدوها...  بعد سوراخ کردنشون. بعد کاشتن نرگس. خیلی از پیازها راه گم می کردن و برمی گشتن تو کدو و می گندیدن.

ممکنه بود از ۱۰تاش، ۲تاش سالم و منظم بیان بیرون... عین تولد ادم!


عروسی پسردایی م نزدیک عید بود. اخرای بهمن. باباجون یه دونه از اون کدوها رو مخصوص برای پسردایی م گذاشت کنار و کلی بهش رسید که بزرگترین باشه و خوشگل ترین. نرگس ها عید گل می دادن و بار دادنشون توی بهمن سخت بود.


موقع عقد با یه دونه گردنبندای چینابی یزدی، به پسر دایی م کادو داد.

همه از گردنبند تشکر کردن و بعدشم گذاشتنش توی اون کیسه که پر از طلا و سکه بود.

 اون نرگس ها پشت انبوهی از تاج گل گم شده بود.

همه رفتن سالن.

شب که برگشتیم، زن دایی م انداختش دور. گفت این آشغالا چیه باباجون دلشو خوش کرده...