تو

اصل عزت نفس: مدیریتتو دست کسی نده!

تو

اصل عزت نفس: مدیریتتو دست کسی نده!

باور

بروز اعتقاد به خدا، زمانی در من ایجاد میشه که وابستگی م به خدا این قدر زیاد میشه که بابت یک سیفون کشیدن، می گم اگه خدا نخاد، نمی شه!

ربی

دوست دارم....

ببخشید که غلط کردم.

بعد از اون مصیبت، اولین لبخندی که زدم وقتی بود که بارون رو دیدم که به توت های نارس درخت می خورد. حس کردم لبخندشونو دیدم...


ربی جانم...

من بیمار به گناه و خطا و بی ایمانی هستم. یا طبیب من لا طبیب له...


•••


پدر پیرم، قدم های خسته اش را بر می دارد. نگاهش پر از مهربانی ست. مرا با خود می برد تا برایم خرید کند...

فکر می کنم درگیر من است... اما وقتی به درونش می رویم، می بینیم که کریم است. و کریم بودن مرتبه بالای عشق در خداوند...

اون بالاها عشق نداریم. به عشق می گویند کریم. این پایین ها، ما کم ها، می گوییم عشق...

پدرم

مرا با کریم بودنش، به خرید می برد. هر چقدر گستاخ باشم... هرچقدر بدی کنم... باز نمی تواند مرا حذف کند.


***

ربی جانم

باور کرده ام باران رو می فرستی تا حال من خوب شه هرچند که بدترین باشم.

ربی جانم

غلط کردم...

اگه تو منو دوست نداشته باشی، من صبح بیدار شم و برم ببینم یه عالمه درخت بارون خورده هستن، بعدش به کی لبخند بزنم؟

اگه باور تو نباشه، که بارون و درخت و آسمون و مرغی که دونه می خوره، همشون یه تابلوی نقاشی بیشتر نیستن...

پشت اینا سبحان الله نباشه، کی دلش اروم میشه؟

کی خوشحال می شه؟

ربی جانم

من باور دارم کریم هستی. باور دارم عاشقی... عاشق که معشوق رو رها نمی کنه....


به عدد قطره های باران، یا اللّه...


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد