امروز تو اتوبوس بودم. اشکام می ریختن...
سوار مترو شدم...
بازهم اشکام میومدن تو چشمم و قورتشون می دادم.
زمزمه همیشگی م: حسین... ای تشنه لب حسین حسین حسین (با ریتم از کرخه تا راین)
رو کردم به خدا و گفتم: ببخش که نیاز به محبت، نیاز به تعلق، نیاز به دوست داشته شدن، نیاز به دوست داشتن و خیلی نیازهای دیگه، حواسمو پرت می کنه...
ببخش منو که بنده خوبی نیستم ولی از من راضی باش...
با همه نداشته هام بساز.
یه روزی پولدار می شم و اونایی رو که ازم انتظار داری رو برای خودم می خرم.
یه روزی قلبم این قدر وسیع می شه که یه ربی می گم و کل آب های دنیا رو تسخیر خودم می کنم.
یه روزی اون قدر عظیم میشم که دستامو طرف آسمون می گیرم و بی جواب نمی شیم.
یه روزی اون قدر بزرگ می شم که فکر می کنم دیگه هیچ ترینم...
یه روزی برات اون قلب خوشگله رو می خرم و می ذارم تو قفسه سینه م و اشاره می کنم: اینجا وطن توست! هرچند که وطن به چه درد تو می خوره... همین قدر وسع منه.
یه روزی چشمام پر نور می شه، کل کهکشان رو چراغونی می کنم...
با من بساز عزیز جانم...
اون منم که عاشقونه
شعر چشماتو می گفتم
هنوزم خیس می شه چشمام
وقتی یاد تو می یوفتم
هنوزم میای تو خوابم تو شبای پرستاره
هنوزم می گم خدایا
کاشکی برگرده دوباره...
***
گریه های مال نداشتنه. اگه نداشته هامو، می داشتم، قطعا وضعیت بدی داشتم. من به تو اعتماد دارم...
این اعتماد رو برای من نگه دار.
همانا او توبه پذیر و مهربان است .....
( هرچه که هستی بیا
گرچه که پستی بیا )
باز آ...