در کویر هستیم. استاد هر کدوممونو رو، یه ساعت آزاد گذاشت که بریم و بگردیم و چیزی رو که از همه توجهمونو بیشتربه خودش گرفت رو، روش فکر کنیم.
یه ساعت بعد
استاد: خب شما چی دیدی؟
من: مورچه!
همه می خندن...
استاد دقیق تر نگام می کنه: می شه بیشتر توضیح بدی؟
من: فکر می کنم مورچه این جا با مورچه خونه ما، یا مورچه یه جنگلی حالا مثلا شمال، چه فرقی می کنه؟
مورچه می فهمه داره کجا زندگی می کنه؟
استاد: چی می خای بگی؟
من: نمی دونم... فقط می دونم مورچه یا این قدر درگیر روزمره ست که نمی فهمه چی به چیه و لذت چیه. یا اینکه این قدر خودآگاهی داره، که براش فرق نمی کنه تو جنگل باشه یا تو کویر،
پ.ن
خدایا... من نمی دونم مورچه ها چه وضعی دارن.
ولی اگر جایی مورچه ای تشنه ست، بهش بگو سلام بر حسین و سیرابش کن.
اینو گفتم که بگم می دونم به ظریف ترین های این دنیا هم توجه داری و روزی شون می دی.
غنی جانم... فقر رو بکش.
مورچه ها... سگ ها... خوک ها... مارها... سوسک ها... ادم ها و هر چیزی تو این عالم، جز تو کیو داره؟
عالی
لذت بردم
موفق باشید.
ممنونم... همچنین شما