تو

اصل عزت نفس: مدیریتتو دست کسی نده!

تو

اصل عزت نفس: مدیریتتو دست کسی نده!

گفتم مگر به گریه زدلش مهربان کنم...

آقا آدم خوبیه. رابطه ویژه ای بین ما نبود. 

گهگاهی دلم براش تنگ می شه. اگه علاقه رو بذارم کنار، دلم برای انسانیت تنگ می شه. آدمی که هم خوبه هم می فهمه. البته نقطه ضعف هایی هم داره، که بماند. ولی ویژگی بارزش این بود که صدرش، شرح شده...


همیشه تزم برای زندگی این بود، که آدم ها سر این از یکی خوششون میاد یا عاشقش می شن که یه سری ویژگی ها رو تو خودشون ندارن، بعد تو بیرون و تو یه آدم دیگه می بینن، از اون خوششون میاد. در واقع کامل شده خودشونو تجسم می کنن و خب مسلما خوششون هم میاد.


اما آقا فرق می کرد. 


همیشه تو زندگی م می گفتم "اما این فرق می کنه" یه حرف مزخرفه! همه همینو می گن... اما خب، هر چی یه فکر دیگه می کردم، متفاوت شد.


خلاصه

یه جاهایی باید ثابت کنی. خودتو عشقتو... ولی خب این قدر درگیر خودت هستی که نمی تونی! 

ادم که عاشق می شه، خر می شه. 

همیشه عاقلانه برخورد می کنه ولی موقعی که عاشقه، کل سیستم روحی و قلبی ش به هم می خوره و عقلش بارونی میشه. هر سلولی از عقل، در گیر یک دو قطبی می شه و تو داری همزمان با مجموع این دوقطبی ها و قلب پر از تپش و روح لطیف شده ت، مواجه می شی و زندگی می کنی و یا شایدم می جنگی!

عملی که بروز می کنه خیلی عجیبه با اعمال قبلی و روتینی که داری و خودت خیلی جاها، جا می خوری که : عه؟ این منم واقعا؟


آره این حقیقت توعه. بقیه ش درگیر روزمره ها و عقلانیت های پیش پا افتاده ای. تو، وقتی عشقت رو باور می کنی، سرد می شی. عمل از کار میوفته... تپش های قلبت عادی می شن. دو قطبی های عقلت همچنان دارن با صدای بلند با هم دعوا می کنن 

ولی تو... تو فارغ از همه اونها، نفس می کشی و تو خودتی.


خیلی سخته که بخای با تمام این شرایط متفاوت، خودتو به طرفت اثبات کنی. یا عشقتو.

یه جاهایی عین من دیگه برات ثابت کردن هم معنایی نداره. می گی خب که چی؟ برم ثابت کنم به معشوق و بگم این عشق زلاله؟

بدونه یا ندونه، بفهمه یا نفهمه، چه فرقی به حال من داره؟

من که همچنان دوسش دارم.

بذار اونم با تصور خودش زندگی کنه.


وقتی عاشق می شی، یه درک دیگه ای از خودت پیدا می کنی در واقع عاشق خودت هم می شی و این حالات و تاملات و الهامات درونی رو نمی خوای از دست بدی. 

این رقت قلب رو.

این روح لطیف شده رو.

این موسیقی آروم طبیعت رو.

دیگه حتی نمی خای بشینی آهنگ گوش بدی. ساعت ها می شینی به طبیعت ناب خدا و یا طبیعت مدرنیته آدم ها و فقط گوش می دی.

و خودتو، تو تک تک این ذرات پیدا می کنی.

دیشب باد عجیبی می یومد. رفتم دم پنجره. آسمون قرمز بود و ابرها ایستاده بودند. یه ذره دقیق تر شدم دیدم ابرها در حرکتن. و چه رعب انگیز شده بود اون فضا. صدای باد... تکون خوردن شدید درختا... آسمون سرخ... و پنجره های تاریک

و

شب...


پ.ن

آقا...

برایت دعا می کنم.

دعا می کنم که گلوله ای که از باطل به سمت حق نشانه گرفت، سینه ات را بشکافد.

دعا می کنم که روزی در لحظه ای بگویی فزت برب الکعبه.

دعا می کنم برایت...

که آسمان آنجا همیشه ابری باشد که دلتنگی ات برای روزهای آفتابی، قلبت را آزرده کند و صدایش کنی از تضرع که: ربی...

و ناگهان ابرهای آنجا کنار روند و خوشحال شوی. ازین که خداوند با تو رفیق است و هیچ رفیقی چون اون رفیق نیست.


یا رفیق من لا رفیق له...



نظرات 1 + ارسال نظر
بی رنگ دوشنبه 24 اردیبهشت 1397 ساعت 01:09 http://maknunat-e-maktub.blogsky.com

بنظرم فقط کسیکه تجربه ش کرده و برای مدت نسبتا کوتاهی هم که شده عقلانیتش رو از دست داده میتونی اینجوری توصیفش کنه
منم موافقم.که آدم دلش نمی‌خواد احساسات جدید شکل گرفته رو با چیزی عوض کنه
چقدر آدم می‌تونه متاثر بشه و چقدر عشق زیباست...

مرسی از نظرتون.
متاثر رو توضیح می دید؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد