تو

اصل عزت نفس: مدیریتتو دست کسی نده!

تو

اصل عزت نفس: مدیریتتو دست کسی نده!

امیر

صبح رفتم مجلس عزاداری.

تا رسیدم دیدم همه دارن برمی گردن...

مضطر شدم، ای خدا تموم شد، حالا چه غلطی کنم؟ اینجاها دیگه مراسم نیست...

از یه خانومه پرسیدم، گفت تازه  زیارت عاشورا تموم شده.

زنده شدم...

نشستم. آقا سخنرانی کرد و شروع کرد به تعریف کردن... اولش گریه نکردم. ولی دیگه خودمو نشناختم.

تا حالا صدای ناله و جیغ و تضرع خودمو نشنیده بودم. عین بدبختا، عین بیچاره ها، داد می زدم حسین، رحم کن به غربت ما...

حسین نرو...

حسین من نمی خوام تو شهید شی

خودم نبودم. فقط صدای ناله بود که توی جیغ هام پنهون شده بود. جنسش فرق داشت...

خیلی فرق داشت.

ماتم زده، عزادار... عزادار شدم... یتیم شدم...

خودمو تو اون حال، دوست داشتم.

مراسم تموم شد...

من همچنان نشسته بودم. نگاهم بهت زده بود ولی فرق داشت...

با خودم می گفتم، اینجا حسینیه توعه حسین، میشه نرم؟

میشه من همین جا، تو این حال بمیرم حسین؟

حسین بذار بمونم... حسین

اگه کربلا بود می ذاشتن بمونم. حسین اینجا واسه من، حکم همون کربلاست.

بذار بمونم

حسین

من برم بیرون دوباره همونی میشم که هستم و بودم.

حسین من نمی خوام اون باشم.

من می خوام همین حالِ تو باشم...

من می خوام همین حالِ برای تو باشم...

بذار بمونم...

کنده نمی شدم از زمین. باید شونه هامو می گرفتن و بلندم می کردن...

خانوم خادم اومد و‌گفت یا علی خانومم. 

به هوش اومدم...

با خودم می خوندم در وسط کوچه تو را می زدند فاطمه

بلند شو حسین، ببین زینب رو دارن می زنن

بچه ها رو دارن می زنن...


آرومم. آروم شدم... خالیم. از خودم خالیم. امشب شام غریبان عجیبیه. حالم، حالمه... آروم عین حرم حسین تو این ساعات...

غم ندارم.

صاحب دارم. همین بسه.

از خودم ناامیدم، مثل سواری که لشکر یزید رو می بینه و فرار می کنه سمت حسین... حسین بغلش می کنه. دست رو شونه ش می ذاره و اون محکم برمی گرده سمت دشمن و دوباره می جنگه...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد