تو

اصل عزت نفس: مدیریتتو دست کسی نده!

تو

اصل عزت نفس: مدیریتتو دست کسی نده!

ریاضیات

یه روزی وسط کلی یأس و ناامیدی، به خودم میام که واقعا تفریح من این همه سال چی بوده، و خوب که حساب می کنم می بینم ریاضی و حل و اثبات مسائل بوده!

بی شیله پیله تر از ریاضی نداریم. وقتی هر درس دیگه رو می خوندم، کلمه ها و حروف انگار بیگانه ترین متن روی زمین برام هستن. نمی تونم داستان بخونم. چون همه چی رو قاتی می کنم و صفحه به صفحه یادم میره چی شده...

حالا یادم میاد که چرا من با ریاضی حال می کردم... یار صادق و پر از انگیزه. اگه می خواستم فیزیک بخونم نمی تونستم. بی سواد نیستم ولی فیزیک رو‌ نمی فهمم. چون نگاهم به مسائل فیزیک فرق داره و خب، اگه از نظامش خارج شی، فیزیک طردت می کنه. البته خود فیزیک این جوری نیست، اون هم اسیره. اسیر نگاه جنسی ای که بهش دارن و‌ خدا رو چه دیدی، شاید یه نسلی پیدا شد و نهضت فمینیسم براش راه انداخت.

داشتم می گفتم، زندگیم با عدد تعریف شد. اگه یه کم ناصادقانه کسی بره جلو، نمی فهممش. اگه کسی بخواد متن های آشفته و توهم توهم به اسم روایت بنویسه، نمی فهممش.

نمی دونم واقعا چرا بعضی قسمتای کاشوب نویسنده انگار خواسته ترکیب نویسی خودشو به رخ بکشه که آره! من یه جوری وصف می کنم که شماها بمیرید تا بفهمید چیه و دستتون بیاد رئیس هنر کیه.

ولی واقعا روایت نویسی و فیلمنامه نویسی و نمایشنامه نویسی، امتیازشون اینه که صداقت دارن و تو رو درگیر یه مشت وصف ناجور نمی کنن. فقط با زبان ساده بهت یه کادری رو نشون می دن.

بریم سر ریاضی.

ریاضی همش عدده. وقتی به جبر می رسی که دیگه بهتر! تویی و دنیای عظیمی از اعداد. حتی حرف زدن درباره ش هم حالمو خوب می کنه. شاید عشق همین باشه واقعا. که من ساعتها باهاش حال می کنم و تو فضاش هستم و چهره تلخ مامانم (که معتقده باید خودشو برج زمار نشون بده تا من آدم شم=از اصول تربیتی های مادرم) تار و تارتر میشه.

آره، من مست میشم...

مست اثبات. انتگرال حال زندگیمو بهتر می کرد. انگار هرچی گانه هاش زیادتر می شد، من انرژی م بیشتر میشد.

نزدیک نه ماه کلاس ریاضی میرفتم واسه کنکور فلسفه علم. و من سر کلاسها بال داشتم...

می رفتم روی دهنه بالایی علامت انتگرال می نشسظتم و کروی رو مرحله مرحله رصد می کردم.

تصمیم گرفتم که ریاضی بخونم دوباره... شبش ف برام کلیپ مستند مریم میرزاخانی رو فرستاد. داشتیم باهم حرف می زدیم، که وسطاش گفت حانیه یه تیکه ش بود یاد تو افتادم و من نذاشتم دیگه ادامه بده و خودمو درگیر تعلیق کردم، نشستم پای مستند. وسطاش اینقدر تو فضا بودم که می خواستم دکمه پاوز رو بزنم و خودم برم رو ابرا... ولی خب ادامه دادم. بعدش به ف پیام دادم و دیدم خوابه.

خلاصه انگار چیزی زده بودم و تو فضا بودم. خودمو دانشمند ریاضیات نمی دیدم ولی می دیدم که آدم خفنی هستم که خیلی چیزا رو به زبان ریاضی تحویل میده. روی سن تد می رفتم و استوری ای از خودم ارائه می دادم که خودمم هیجانی می شدم... 

نماز صبح دوباره دیدم ف پیامهامو سین کرده، دوباره بهش پیام دادم. و خوابم برد...

بیدار که شدم دیدم نوشته تو خواب نداری؟

و توضیح داد که کدوم تیکه بوده. رفتم تو خودم... داشتم ردپای خودمو تو گذشته می دیدم و دیدم انگار دستمو گرفتن و اوردنم به این نقطه... تابلویی که تیکه تیکه روح منو کشیده.

حرف ف عجیب نبود برام ولی پر از نزدیکی بود. فکر کنم اولین کسی بود که خیالبافی منو مسخره نکرد و درک کرد چی شده. از یه آدم با ذهن منطقی و برنامه نویسی، همچین چیزی باعث دلگرمی بود. به فکر فرو رفتم...

اینکه چی میشه که ما یه نقطه ای از کسی رو می بینیم که بکرترین جای اون آدمه و می گیم که دیدیمش و امید به زندگی در اون فرد زیاد میشه...

منظورم مهر تایید بر کار کسی نیست، نه.

 تنها مکانیزیمیه که باید روزها بهش فکر کنم که براش الگوریتم و عدد پیدا کنم. خود این فرآیند خانوم ِ ف، اولین مسئله برای عدد نویسی و خروجی گرفتن بود.یعنی خدا یه معادله ای رو بهت یاد می ده و‌ بعدش می گه بیا، اینم مسئله. حلش کن.

بدون سانسور

تمام حرفهایی که می خوام بزنم ایده ش اینه، یعنی لپ کلام اینه: هیچ کی آدم حسابم نمی کنه!

پ.ن

حدود یه هفته ست که از درد گوش میانی دارو مصرف می کنم و نمازهامو نشسته می خونم. حقیقتشو بخوای از نماز خوندن هم ساقط شدم. یعنی بیان بگن نماز دیگه نباید بخونید، کلی هم خوشحال می شم. من همیشه و هر جا که آدم های درست و حسابی بودن طرد شدم. یعنی خود به خود منو حذف کردن...

آدم های خفنی اطرافم بودن ولی خب بنا به دلایلی حذفم کردن.

لذا آدم بزرگ تو زندگیم معنی نداره. مثلا میگن امام حسین یا امیرالمومنین، با خودم فکر می کنم اینا هم تا یه روزی هستن از یه روزی به بعد اینا هم منو طرد می کنن. خرده نگیر بهم، ادمی که بزرگ باشه و طرد نکنه و همیشه کرامت و احترام برام قائل باشه، اطرافم نداشتم.

من از هر کسی یه چیزی یاد گرفتم ولی در نهایت این تنهایی بوده که با من مونده. تنهایی خوشایند نه! تنهایی از جنس اینکه فاز تو به ماها نمی خوره...

یه هفته تو خونه صدام در نمیاد که گوشم اوضاعش خوب نیست، چون می دونم کلی سرکوفت و "چشمت کور" خواهم شنید. لذا نمی گم. من از فرط تنهایی و اینکه زمان بگذره سرم تو گوشیمه. یادمه اون موقع ها، یکی می گفت قهر کردی با خونواده ت و اینکه باهاشون گفتگو کن.

کدوم گفتگو آخه؟

مثلا خدا نکنه دوستانم (که تقریبا همه متاهل شدن) یه موفقیتی داشته باشن یا اینکه من بخوام باهاشون حرف بزنم. منطق مامانم اینه که اونا تورو بدبخت کردن و خودشون رفتن دنبال زندگی شون و خوشبختی شون. این قدر فحش نثارم می کنن و جوری داستان رو شکل می دن که من واقعا همین جوری فکر کنم و خودمو گناهکار ببینم. خودم مفلس ببینم. خودم هیچی ندار  ببینم. اولا که مامانم پاش درد می کرد مثل پروانه دورش می چرخیدم و سعی می کردم هر چی اونا می گفتن رو عمل کنم به حساب دین و وبالوالدین احسانا... ولی از یه جایی به بعد دیدم من حذف شدم. مامان به خاطر اینکه این مصیبت رو تحمل کنه که یه دختر بیست و هفت ساله رو دستش مونده، حرف همه رو گوش می ده، خیلی وقتا به من جلو بقیه بی احترامی بگه که ثابت کنه من ادم نجیبی هستم و نطق نمی کشم و اره عیبی نداشتم که کسی نیومده منو بگیره. اره، حکایت مامانم  حکایت ماستبندیه که ماستش رو دستش مونده! منم بی رحم شدم. عین شمر. دیگه هیچ خدمتی تو خونه نکردم. چون دیدم همیشه توصیه همه برای خرید هر چیزی ارجحه. زن داداشم همیشه برای ما انتخاب می کنه. مثلا من چند سال هی می گفتم بابا این ترانس ها هستن که برق رو کنترل می کنن که به دستگاهها آسیب وارد نشه، بخرید. هی می گفتن برو بابا یا اصلا انگار نشنیدن و کار خودشونو ادامه می دادن. اون روز زن داداشم گفت ازینا بخرید حاج خانوم، یخچالاتون سالم می مونه! فی الفور رفت تو لیست خرید!

یا مثلا هی اینا به من می گن هیچ کار نمی کنی تو آشپزخونه، بعد من می بینم داداشام میان زن داداشام ظرفها هرچقدر هم کم باشن رو می ذارن تو ماشین، ولی وقتایی که تنهایی م، من باید بشورم. دیگه نشستم. دیشب از گرما خوابم نمی برد، چون مامانم طی دعوایی که کرده بود باهام می گفت تو حقی تو این خونه نداری که کولر رو روشن کنی، و کولر رو خاموش کردن. من هر موقع هرچی گفتم کسی باور نکرده حتی در مورد گفتن اسم یه بازیگر. دیفالتم این بوده گناهکارم و دروغگوم. حتی م.م هم باور نکرد راست می گم و منو متهم کرد به بازی دادن و در اصل دروغگویی. منو همه جوره و هر جور که دلش خواست تحلیل کرد! توییتاش می گفت از فشار ازدواج خونواده سنتی دنبال شوهری.. بهترین شوهر... این راه رو نرو... کاش لااقل بهترین شوهر محسوب می شد و این قدر لجم نمی گرفت!

بگذریم

بعد با این وضعیت من می رم سر خوندن و تحصیل تو اموراتم!

امروز این قدر محبت و یه بغل محکم تو زندگیم کم بود، که حدود یه ساعت نگاهم به کتاب بود و نمی تونستم هیچی بخونم.

از طرفی هم می رم فضای مجازی اینستا، می بینم همه دوستای دوران دبیرستان و دانشگاهم یا خارجن و مینی ژوپ پوشیدن و دارن کیف و حال می کنن یا شوهر دارن و هی دارن عکس عاشقانه می ذارن. هر چی هستن از من موفق ترن.

روحیه ندارم دیگه.

امروز داشتم عکسای بچه دوستم رو نگاه می کردم، و متوجه شدم چقدر بدبختم! چقدر این ادم حمایت می شه تو خونواده! چه قدر حرف داره و ایده... اون وقت داداش من زورش میاد وقتی ازش می پرسم چیکار کنم، محلم نمی ذاره. ولی مطمئنم کلی به این دوستم مشاوره داده که چیکار بکنن...

دلم می خواد وقتی کتاب روانشناسی یا دینی ای رو بخونم بالا بیارم بهش. به چی نماز خوندن دل خوش کردم من؟؟؟

به دوستم که ۳۴ سالشه می گم زهرا خدا کجاست، می گه حانیه برای خودم مدت هاس که سواله. تمام امیدواری ها و دستگیری ها و بلوغ ها تو این ادم جمع شده، اون وقت نکشیده تا ۳۴ سالگی!

تا کی باید ببینم فلان پسر مامانش می ره براش زن می گیره و کلی خوش و خوشوقت. دختره هم اپل واچ دستشه و دنبال اینه که جلسه پناهیان کجاست و کجا ابرو خوب برمی دارن و اون وقت من باید تا صبح بالشتمو بغل کنم و زجه بزنم! چرا؟ چون هیچ کی نیست به من بگه دوست دارم... چون خانواده ای ندارم که بهم بگه حانیه تو کلی استعداد و توانایی داری، کلی سری تو خیلی چیزا... همه که شوهر نمی کنن.

دعوای اخیرمون سر چی بود؟

سه شنبه کلی صبح زود بیدار شدم و رفتم پی کار. کار که نه، دارم خودمو تو جامعه هنر به این و اون نشون می دم که بتونم کار پیدا کنم. بعد جلسه ساعت پنج تموم شد. تا برسم کرج دم اذان بود.

به مامانم سلام کردم و گفتم چطوری مامان؟

گفت به تو ربطی داره من چمه؟ صبح تا الان هر جا بودی همون جا می موندی! دختر که این سنه تو خونم، معلومه همش تو کوچه خیابون وله و...

اون لحظه برام اهمیتی نداشت.

ولی بعدش کلی غصه خوردم و امروزم دلم سوخت براشون. اینکه یه روزی بابت تک تک حرفها و ظلم هایی که کردن عذاب وجدان می گیرن.

امروز گفتم بابا یه خودکشی ساختگی بسازم اینا دست از سرم بردارن بگن دیوونه ست، بهش فشار نیاریم، دیدم عرضه اون کارم نداریم.

دیشب به استاد پیام دادم استاد من می خوام این کاره بشم، مسیرم اینه، به اینا علاقه دارم و کلی کار کردم... استاد پیام بعدی مو جواب داد که این مقاله هایی که برات می فرستم رو برای کسی نفرست چون هنوز در دست ترجمه ست و اجازه نشر ندارم! و اصلا به روی خودش نیاورد اون همه زر زدم!!! البته می دونم اون وظیفه ای نداره ولی خب همینه وضع...


یه روزی داشتم خودمو با اطرافیان م.م مقایسه می کردم. یهو دلم ریخت گفتم، هر کدومشون یه کاره ای هستن... تو چی داری... بیو هاشونو ببین!

بعد ناامید شدم. یهو نگام به بیو خودم خورد نوشته بود: من محمد را دوست می دارم

گفتم همین کافیه...


واقعا تنها دارایی م تو این دنیا محمده. رسول الله. تنها کسی که کنارش می شینم حس بزرگی بهم دست میده. کنار هر کی نشستم، اینقدر ابهت و بزرگی از خودش نشون داد که کوچیکتر از چیزی شدم که بودم. لهم کرد. اما کنار محمد این جوری نیست... من ِ هیچی ندار... من بی کس و غربت زده...

اقا دژبخش می گفت پیغمبر خاصیتش اینه، کنارش بزرگ می شی... 

یکی از استادام بهم دیشب می گفت با خودت مهربونی؟

گفتم نه

گفت برو بیرون، کافه، سینما، سفر، تئاتر...

روم نشد بهش بگم برادر من، موجودی حساب من همین الان دو هزار و هشتصد تومنه!!! با این بودجه یه چیزی هم باید از بابام بگیرم و فقط می تونم برم امامزاده حسن و زار زار گریه کنم. همین قدر زندگی خوش و شرایط تغییر زیاده!!! همین قدر وضع خوبی دارم!!! همین قدر کلی از قرارهای دوستی مو کنسل می کنم چون پول ندارم باهم بریم رستوران یا کافه!! هیچ وقت نشده برم تو یه کتابفروشی یا بستنی فروشی که از استرس حالم بد نشه که خدایا الان حسابش چقدر می شه. خدایا ابرومو بخر.

هفته پیش سه شنبه رفتم کتاب خریدم پول کم اوردم. اومدم بیرون کتابفروشی در به در به این اون زنگ بزن که یکی برات یه ذره پول بریزه. دوستم گفت شماره تو بفرست. داشتم می فرستادم که برادرم زنگ زد گفتم حمید چهل تومن برام بریز. صد تومن ریخت... خیس عرق خجالت شدم. حمید یه مدت پول مشاوره ای که می رفتم رو می داد. یه بار یه چیزی ازم خواست که من اونو نمی خواستم، جلوش واستادم. بعدش یه بار پیام دادم حمید بیست تومن برام می ریزی؟ گفت دادا این برج وضع خرابه!

حالا فهمیدی چرا خیس خجالت شدم؟ یهو کتابفروشه اومد بیرون ببینه غیبم زده چرا. بعد دید هستم نگاهم کرد منم الکی پای تلفن گفتن بابا اسم کتاب رو بگو، الان کتابفروشیم. خلاصه خریدم.

گریه کنان اومدم بیرون از کتابفروشی.


خونواده من ادم های خوبین... کلی خیر هستن. الان خونه شونو دارن می دن هییت محل که بتونن برای امام حسین اشپزی کنن. نگید تو سرشون بخوره، تو وضعت اینه و فلان...

نه

واقعا من اشتباهیم.

اگه به س.ج جواب مثبت می دادم، و الان بچه داشتم کلی عزیز دلشون بودم. ولی خب دیگه وضع منم اینه...

پریشبا یه اقایی که کتابفروشه و معمولا ازش کتاب می خرم تو اینستا بهم پیام داد و کلی از راه دلم باهام حرف زد... منم داشتم ایمان میاوردم که اخ... همینه خودشه... بالاخره پیدا شد. گرم شده بودم. لپام گل انداخته بود و چشمام برق افتاده بود و زیر چشمام سیاهی ش کم شده بود. روحم منبسط شده بود.

بعدش متوجه شدم که اقا ازدواج کرده و ازدواج سنتی بوده و الانم ناراضیه و بله! دنبال پای می گرده و خب منم پایه نیستم. دیگه خودش رفت...

گفتم بیا حانیه خانوم، می خواستی همین بلا سر خودت بیاد؟ ازدواج کنی با بی رغبتی و در نهایت بیوفتی دنبال این و اون. حالا اون مرده و می گن صیغه کرده و صدتا انگ به زنش می زنن که تامینش نکردی و تقصیر توعه و اینا... تو که یه مهر خیانت هم بهت می خورد! و بعدش غصه خوردم... که بیا! کیا سراغت میان بدبخت! کیا!!!!

واقعا بلاکه شدم...

ا ز گریه کردن خسته شدم. برادرزاده م اون روز سر سفره هی می خندید و مسخره م می کرد و می گفت نگاش کن! شده عین سرطانیااا... هر هر هر

اره! چشمام اینقدر داغون شده که سرطانیم. سرطان غم گرفتم.

دختره می گه دوره فلان رو بیا... خیلی مفیده. شیش و خورده ایه... می گم ندارم. می گه بالاخره دستی باید کمک کنه! گفتم اره! تو به من کمک کنی! یه سلام رو زورت میاد جواب بدی  و کلی حرف می زنم و اخرش یه ایموجی می زنی!!! اگه به احترام برادرت نبود، محلتم نمی ذاشتم! دختره بی ادب!


هیچ وقت اجازه نمی دم خدا جونم، که روزی دهنده بودنت بیوفته روی مفهوم مجازی. این که به خاطر پول برم از کسی کمک بگیرم که لیاقت نداره جوابشو بدم و این کمک صرف چی بشه؟ صرف بهتر شدن حال روحیم! زیرساختش غسال خونه روحمه! عین همون کتابی که با پول حمید خریدم و هیچ وقت کارساز نشد! چون بار سنگینی رو حمل می کرد.


می دونم همه این سختی ها تموم میشه. می دونم این جوری برام مقدر شده. می دونم هیچ وقت نباید حضور خدا رو فراموش کنم...

از خدا ممنونم که اقای ص هست و با وجود لاکچری بودنش غرهامو می شنوه. از خدا ممنونم بابت زهرا که همیشه هست. از خدا ممنونم کلا.

توجهم فعلا روی این بی انگیزگی هاست. دربه در دنبال انگیزه و تغییر زاویه دیدم به زندگی و توجه هستم و بهتر که کسی ادم حسابم نکرده وگرنه شاید دیگه تا حالا بنده ت نبودم.

ان شاءالله خدا روزی مون بده.


چاه درون-۱

با یک پیکان سفید رسیدم به دریاچه نمک. مرز بین دریاچه راه می رفتم. مردی با من می آمد. صدای پای او و تصویر ردپای من و لبخند او. نور قرمز و صدای به هم خوردن شمشیر و خس خس نفس مردی می آمد. 

آن سمت صداهای خوبی نمی آمد. رویم را از آن طرف برگرداندمو سعی کردم نشنوم. دیگر نشنیدم. دوباره از آن پرده خاکی عبور کردم و خودم را پرت کردم ولی تنها بیابان بود. نشستم.

همه رفته بودند و نور قرمز تمام شده بود. در چاهی سقوط کردم که پر از نور بود. چاه به سمت آسمان می رفت. روی ابرها قرار گرفتم. خاکی نبود. تنها ابرها بودند. تشنه و خفه و دم کرده و خالی از نور. چنگ می انداختم ولی ابر در دستانم می آمد و آب می شد...

ابرها بالاتر از خورشید بودند. مجبور بودم دراز بکشم و چیزی روی سینه ام سنگینی می کرد. لبه ابرها را می دیدم که نور می زد. اما نور کم بود.

کاش برمی گشتم به آن بیابان. خالص نیستم مع الاسف.

خالص نیستم...

خسته شدم از نقش ها...

انگار در رویاها هم نقش بازی می کنم. 

منبر

باز رفتم بالای منبر برای یکی...

خدایا ازم نگیرش فقط همین.