تو

اصل عزت نفس: مدیریتتو دست کسی نده!

تو

اصل عزت نفس: مدیریتتو دست کسی نده!

عباس

علی العباس واویلا

حسین تنهاست واویلا...


هدف

می خوام تاثیرگذار باشم.

همین...

نه لجباز

نه خودخواه

نه مخالف جریان رودخونه...

خب این این تاثیرگذاری از "خود بودن" میاد. خود بودن یعنی شبیه خدا شدن. آینه خدا شدن.

خود بودن یعنی خودتو بشناس و عین علی از کسی جز خدا نترس. راستش نن از ناراحت کردن و دل شکوندن آدمها خیلی می ترسیدم. ولی یه بار تو هیئت از سر ترحم و دلسوزی به چند نفر غذای اضافه دادم. این اولین بار که این کارو می کردم. همیشه همه بهم می گفتن فلانی کسی حریفش نیست. مامانم بارها به خاطر رک گویی هام تو سرم می زد که با مردم این جوری برخورد نکن!

منم می گفتم توضیح میدم براشون که چرا نمی تونم غذا اضافه بدم. اون یکی می گفت همه جرئت نمی کنن ازت غذا بخوان و...

بالاخره ما پنج تا غذا اضافه دادیم. اتفاقا اون روز پنج تا غذا کم اومد. تو خودم رفتم ولی نفهمیدم‌ چی شده.

تا امشب...

فهمیدم تو دستگاه هیئت و اهل بیت، ترحم جایز نیست، ترس از دل شکستن جایز نیست،  و فقط باید اون چیزی که درسته رو انجام بدی با رعایت حذف نفس.

مدت ها بود که با دوستی بی ارتباط بودم.سر اینکه بهش نمی گفتم که ناراحتم و شاید بعضی کارها و رفتارها اذیتم می کنه.از همین ترسه می ترسیدم. می ترسیدم ناراحت بشه. تا اینکه دلشو به خدا سپردم و گفتم بالفرض هم بشکنه، خدا ترمیمش می کنه. ولی من که دوستشم اگه سکوت کنم، دیگه از بقیه چه انتظاریه؟

سکوت رو رها کردم و‌ براش نوشتم. بعدشم خیلی بدتر شد. یعنی بدتر ازونکه تصور می کردم. ولی بعد از چند ماه درست شد. و این گفته مدام برام تداعی میشد که به خدا بسپار که هدایت بشیم. یا من متوجه اشتباهم میشم یا اون که هر دو محقق شد.

چند وقت پیش بین دوستام که آبجوخور و دوست پسر دارن و اهل خیلی چیزها هستن حرفی زدم که اولین بار بود که خشمشونو در مقابل خودم می دیدم. من بحث رو ادامه ندادم ولی حرفمو زدم که من مثل شماها فکر نمی کنم. خیلی ناراحت بودم که چرا این طور شد ولی امشب متوجه شدم حسین پناه همه ست ولی از عقایدش کوتاه نمیاد!

همه می دونن حسین عقیده ش چیه! اصلاح امت! امر به معروف و نهی از منکر! عدم مذاکره با ظلم! سرسختی در عین داشتن اخلاق...

و‌لی باز همه میرن سمتش. حتی کسانی که حسین رو به شکل عقیده خودشون در میارن باز می دونن در نهایت حسین تاثیرپذیر نیست!

قابلیت شکل داده شدن نداره.

حسین، حسینه!

امروز  آقا حیدری می گفت خیلیا خجالت می کشن برن تو دسته ابی عبدالله. چون وضع حجاب خانوما و حرکات اقایون درست نیست. دسته همه چی هست جز دسته عزاداری برای حسین. خواهرم... تو دسته که نماز خوندن و روزه گرفتن، دینداری و حسینی بودن مارو ثابت نمی کنه، چون کسی نمی بینه. تو دسته اولین چیز که به چشم میاد حجابه. 

حرفش به دلم نشست...

راست می گفت.

برای جذب بقیه به دین، داریم دین رو منعطف می کنیم. دین رو شکل پذیر می کنیم.دین رو اثرپذیر می کنیم.

واقعا چجور میشه هم پناه عالم بود و هم از عقیده کوتاه نیومد؟؟؟

گم شده

گم شدم.

همین...

اینقدر به بی مرزی رسیدم که نمی دونم من کیم، جهان کیه، و تو کی هستی...

زاویه دیدم معلوم نیست.

به کاری که می کنم آگاه نیستم و فقط

از خود بیخود شدم...

یه سر میزنم به دوستانم... یه عده مارو‌می زنن... یه عده مارو فحش میدن... یه عده میگن کاری به حجاب بقیه نداشته باشید... یه عده می گن...

خسته شدیم

فقط نمی دونم جواب امام زمان رو‌چی باید بدیم به خاطر مصلحت اندیشی و دلخواهی های بقیه...

اینکه حکم خدا رو به خاطر دل بقیه نادیده می گیریم در صورتی که خودمون رعایت می کنیم... و این بدتره. عین قوم سبا

چون جوری برخورد می کنن که احترام عقیده مون زیر سوال می ره.

حقیقتش از چپی ها زده شدم. هرچه بیشتر توشون میرم، بیشتر بی اعتقادی می بینم!


پ.ن

حلوا به کسی ده که محبت نچشیده!

بیچاره

تو‌ مراسما می شینم. 

فقط میرم که بگم رفتم. همین.

خیلی هم جون نمی کنم واسه رفتن به یه مجلس معروف. حدودا مسجد چهار الی پنج تا خونه با خونه ما فاصله داره. وقتی می فهمم نیرو هست واسه غذا کشیدن، میرم مسجد. خیلی هم دربند غذا نذری امام حسین نیستم. حقیقتش هیچ چی تو این دنیا برام رنگی نیست. مثلا آشپزا و نیروی کمک میان، خوش امد می گم. جوری همه رفتار می کنم که تو خیلی نوکری که پشت صحنه داری خدمت می کنی.

ماهم خیلی پیرغلامیم که خونه مون رو دادیم دست اشپزی هیئت.

خب که چی؟

بعد میام تو خونه و مداحی محمود کریمی می ذارم و کلی غر می زن که اه این چیه گذاشتی.

رلستشو بخوای مداحی اونم برام مهم نیست دیگه.

میرم مسجد...

همه سینه می زنن، گریه می کنن، جیغ و داد و فریاد...

من هم دریغ از یه قطره اشک.

فقط نگاه می کنم. به این همه مداح و روضه خون که فقط میان که گریه ت بندازن و برعکس منو می خندونن و منم تو دلم مسخره شون می کنم.

یه سری دخترای مدرسه ای کم سن و سال، یه کوچه باز می کنن و برای خودشون تشکیلات و رئیس و اینا دارن و سینه می زنن.

این وسطا هم یه دختری میاد و بچه ای رو بغل می کنه و ادای مامانا رو‌ در میاره و منم تمام ایده ئولوژیای فمینیستی رو مرور می کنم.

یکی شون بچه ای رو بغل می کنه و جوری این ور و‌ اون ور خودشو می ندازه و مضطر نشون می ده که بچه کلافه ش کرده و‌ نمی تونه آرومش کنه.

شاید رو‌مود مسخره کردن افتادم...

شایدم خسته شدم از ناخالصیای خودم و اونو تو بقیه پیدا می کنم...


از بعد رمضان من منتظر محرم هستم. دلتنگم. محرم که میاد، حکم وصاله. دیگه رسیدم به یار و حال خوب...

تا صبح عاشورا... داره نزدیک میشه رفتن ارباب.

مثل موقعهایی که برادرمینا و‌کلی مهمون از صبح خونمون هستن.

غروب جمعه نشده می ذارن برن‌که شب خونشون باشن و فرداش برن سر کار.

اون غروب، لجنه!

صبح، شروع شمارش معکوس رسیدن به لحظه فاجعه ست.

غروب که میشه من می فهمم که ای وای، جدی جدی حسین رفت. امسال هم رفت. امید داشتم که سپاه یزید هرکدومشون حر بشن و تموم شه این جنگ و حسین برگرده... یا شایدم امید دارم اخرین لحظه سپاهی از مردم کوفه پشت سپاه یزید رو محاصره می کنن و امان نامه میدن وگرنه همشونو پودر می کنن.

ولی دم غروب خیمه ها رو آتیش می زنن و منم داغون تر از همیشه میرم سمت صفر. 

امشب تو مسجد داشتم فکر می کردم واقعا من حوصله روضه ندارم. شایدم حوصله هیچی رو... من لیاقت عزا و‌گریه ندارم. اون روضه های سنگین قاعدتا باید زنده نذاره ولی من فقط نگاه می کنم. تازه، بعضی اوقات هم صحنه های خنده داری به ذهنم میاد.

من از خودم کلافه میشم.

میرم تو خودم...

یهو تو عالم خودم می گم حالا که اومدم... یادته فلان گناهو کردم و گفتم حسین، به خاطر تو تمومش می کنم. یادته بهمان گند رو زدم ولی گفتم حسین، وسط این همه کثافت نفس کمکم کن؟

حالا اومدم...

اومدم مجلست. ببین این ادم ضعیفه. ضعف هامو دونه دونه بهش می گم. بعدش می گم شاید یه جایی برگردی بگی این، مالِ منه. بقیه بگن حسین، بابا این‌چیه؟

کلی رفقاش بگن بابا حسین، این حتی فلانی و فلانی هم ازش بریدن، ولی تو بگی این مال ِ منه. ضعیفه. خیلی ضعیفه. بقیه می گن این بهترین حالتش مطمئنا وقتیه که نور رو خاموش می کردی تا همه برن، اینم می رفت. بدترینش همه می دونیم، کوفی ِ فلان ِ ....

حرفشونو قطع می کنی می گی مالِ منه. پناه برای ترسوهاست. پناه برای فراریاست. کسی که قویه، پناه نمی خواد که. کنار منه، رفیق منه، اما این ترسیده و پناه می خواد. می دونم زخمش که خوب شه می ذاره می ره که میره... ولی باز مال ِ خودمه.


وسطاش گریه م می گیره. بهش می گم راستشو بخوای ادم تا یه جاهایی اعتقاد داره. حاجتشو که نمی دن می ذاره میره. 

ما هم گذاشتیم رفتیما... حسین جان، من واقعا نیستم. یعنی خودم می دونم ادم حسینی نیستم. آینه دق می خوای چیکار؟  یه ناامیدی که میشینه تو مجلست و غش غش می خنده تو دلش که اینا اومدن حاجت بگیرن ازت حسین. یا خوش خیالن عین من و بعد از چند سال می فهمن چی شده. یا حاجت می گیرن که خب حسودیم میشه و...

من حاجتامو به خدا گفتم قبلا. ولی خب نشد. اما خب بدبختی که از خودش فرار کرده سمت تو، اون تکلیفش چیه؟

خوبه هرچند شب به روش بیاری که گریه برای ابی عبدالله چشم پاک می خواد؟

خوبه تنهایی و گناهمونو به رومون میاری؟

خلاصه حاجی ای که تو کربلا حجتو کامل کردی...

حاجی جان

من بازم میام مجلست...

کلا سیریشم. میام که بگم بقیه واسه عشق اومدن، من واسه بی پناهی.

بقیه حسین تمام زندگیشونه، من نه. اگه زندگیم روتین تر بود شاید یادشم نمی کردم.

دیگه حال ما همینه. گریه و عزا شده حجاب بین من و تو... من ازین گریه و عزا هم رد میشم، فقط واسه خودت.

ذهنمو ببین!

دلمو ببین!

بلد نیستم...

بلد نیستم عین دوستات باشم. ببخش این کج و کوله رو...



جمجمه ات را به خدا بسپار

 دستت را به من بده


این صدای ابراهیم است. دستت را به دستش می دهی. تو را با خود با اتاقی می برد. در اتاق تعداد زیادی مجسمه قرار دارد. تبری به دستانت می دهد و می گوید: بشکن


تو تردید نمی کنی و شروع به شکستن می کنی. هرچه هست را می شکنی.

هر مجسمه ای را که می شکنی، نور اتاق زیادتر می شود. هرچه دلت می خواهد بشکن.

همه را می شکنی و تنها یکی باقی می ماند. 

قد مجسمه به اندازه خودت است. هرچه تلاش می کنی، نمی توانی آن را بشکنی. تلاش می کنی، نمی شود....

تلاش می کنی، نمی شود...

با ضربه های کوچک، به پاهایش ترک می اندازی و آن را هم می شکنی. خوشحال می شوی. خوشحال ِ خوشحال...

به اطراف نگاه می کنی. پر از نور است و هیچ سایه ای نیست. انگار تو هم، همان نوری. زیر پاهایت گرم می شود. 

نگاه می کنی می بینی آتش است. هیچ راه فراری نداری.

اطرافت را نگاه می کنی ابراهیم رفته است و تو نمی دانی از کجا با تو سخن می گوید:

جمجمه ات را به خدا بسپار

جمجمه ات را به خدا بسپار

جمجمه ات را به خدا بسپار


و این آغاز جنگ است... طرد شدن را دیده ای... شوق حق شدن را چشیده ای و حال زمان جنگ است.

خوف نکن!

تنها جمجمه ات را به خدا بسپار! این عبارت از جنس توکل نیست. یک نوع سپردن بی پروایانه و بی کله شدن و حمله بردن به دشمن است.

جنگ و جنگ و جنگ

جمجمه ها همه هم شکلند، وقتی با این خطاب میشوی، یعنی حرف مرگ، وسط است! باید جمجمه بدهی با اینکه می دانی چه خبر است...