خیلی وقته کم حرف شدم.
میرم تو اتاقم و ساعت ها رو به سقف دراز می کشم و فقط نگاه می کنم...
تو مترو و اتوبوس خیلی شده آشنایی رو ببینم و جوری برخورد بکنم که ندیدمش...
دیروز عصر نزدیک چند ساعت با یکی تو خیابون راه می رفتم و حرف می زدم...
یهو وسط خیابون رو کرد بهم و
گفت: مصطفی؟
گفتم جانم. . .
گفت: ...
گریه م گرفت. ساعتها با بغضش, سنگین بودم.
کاش می تونستم بغلش کنم و بگم درست میشه... اما نشد.
خیلی وقته تو خیابون خودمو بین شلوغی نمی شناسم...