تو

اصل عزت نفس: مدیریتتو دست کسی نده!

تو

اصل عزت نفس: مدیریتتو دست کسی نده!

از دردهایم می گویم...

امروز روز سنگینی بود. حدود یک ساعت و چند دقیقه منتظر اتوبوسای گوهردشت آزادی بودم.

اتوبوسا ازم 3تومن می گیرن ولی تاکسی همون مسیرو 8 می گیره. دیگه صبر کردم. سوار که شدم به راننده گفتم زمان دقیق حرکت شما چیه، چنان با غصه از وضعیت نبود مسافر و سیستم فاسد حرف زد که دیگه عقلم نمی تونست مقاومت کنه و درجا نابود شدم...


تقریبا به محل کارم با 2ساعت و نیم تاخیر رسیدم. صحبت کردیم، برنامه چیدیم و اومدم طرف خونه. رسیدم رفتم دوش بگیرم. اب سرد بود. ولی خب دوش گرفتم. لباسامو شستم و...

نشسته بودم که سما زنگ زد و گفت بریم لباس بخریم. منم اون لباسی که می گفت رو نداشتم. قطع کردم. به مادرم گفتم پول هست؟ گفت اره. زنگ زد گفتم میام.

رفتیم طرف لباس فروشی.

خب لباسای سما تقریبا از نظر قیمتی چند برابر لباسای من بود.  همیشه به خاطر بی پولی وقتی با دوستام یا زن داداشام می رم خرید، فقط نگاه میکنم. اکثرا هم تو مغازه ها، کسی به من محل نمی ذاره. چون سر و وضعم نسبت به اون کسی باهاش رفتیم خرید، لاکچری نیست، فروشنده اونو تحویل می گیره. چند وقتی بود  که زن داداشم می رفت خیریه، اصرار هم می کرد که منم برم. منم می رفتم، ولی چون پولی نداشتم که بتونم کمک کنم، صاحب خیریه محلم نمی ذاشت. بعضا نگاهمم نمی کرد. 

قیمت لباس هارو که شنیدم، فقط اونجا نشستم و گفتم خوشم نمیاد. خیلی گرون بود. این ماه وسع خریدمون پایینه.

سما پرو می کرد و راحت خرید می کرد.

بالاخره منو فرستادن اتاق پررو.

از هیکل خودم خجالت می کشیدم... حس خیلی بدی بود... یادمه اون موقعها که میومدن پاهامونو چک می کردن که قناصی نداشته باشه. سر زانوهام سیاه بود و روم نمیشد بچه ها منوببینن. از طرفی تو سن راهنمایی خیلیا پاهاشون اصلاح نمی کردن هنوز، ولی خب  من بازم خجالت میکشیدم. شلوارک هم نداشتم. برای همینا وقتی همه کلاس رفت واسه معاینه شدن، من نرفتم. برا همین متوجه نشدم/نشدن که  زانوهام ضربدریه!

جلو اینه اتاق پرو همون حال شدم. شرمنده... خجالتزده...

در رو باز کردم و منو دیدن. متوجه شدم هاج و واج نگاهم کردن... موقع خرید کردن سما، مدام از ظاهر حرف می زدن و اینکه پسرا چی دوست دارن، از مدل ارایش، از شوهر کردن، ازین که شوهر خانم فروشنده، مدام به فروشنده گیر می ده بابت لباس زیرش. اجبارش می کنه ناخن بکاره و آرایش کنه. هی هم به ابروهای پاچه بزی من می خندیدن! 

منم این فکر تو ذهنم ریپیت می شد که تو چی داری؟؟؟ دقیقا چی داری؟

تاریخ انقضات گذشته حانیه! خیلی قدیمی هستی.

لباسایی  که برام اورد قیمتاشون نرمال بود. خریدم دیگه.

برگشتم خونه.

بابام درو باز کرد...


لباسامو دراوردم و کلی مامانمو توجیح کردم که قیمتا بالاست. ایشونم متقاعد شد.


شام خوردم

ظرفارو جمع کردم

فاطمه تماس گرفت و از استقلال مالیش صحبت کرد.


پ.ن

چرا خسته نمیشی حانیه؟

چرا اینقدر تحمل؟

به چی می خوای برسی؟

لایف استایل آرمانیتم دیدم!!!!

نظرات 1 + ارسال نظر
نگاه سه‌شنبه 4 تیر 1398 ساعت 03:23 http://negahekohestan.blogsky.com

سلام حانیه
این مشکل ، فقط مشکل تو نیست ، حالا از قضای روزگار تو کنار کسایی وایسادی که اینا خیلی بیشتر به چشم میاد
واقعیت اینه که هر بالایی ، بالاتری داره، و هر پایینی هم پایینتری!
اینا همه تموم میشه، بیخیال باش و خوش بگذرون
منم گاهی مثل تو فکر میکنم
تو همون موقعیتی که من هستم داداشم میاد بدون هیچگونه هزینه ای میتونه خوشحال بشه و دیگرانم خوشحال کنه، باور کن خیلی دلم میخواد منم یاد بگیرم مثل اون همه چیزو راحت بگیرم

سلام. چه اسم قشنگی...
رو حرفات فکر می کنم.
مرسی نظر دادی:)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد