تو

اصل عزت نفس: مدیریتتو دست کسی نده!

تو

اصل عزت نفس: مدیریتتو دست کسی نده!

برادر

امروز زن داداشم داشت می خندید که من با مامانم شوخی می کردم و سر به سرش می ذاشتم.

از خنده گریه ش گرفت. می گفتم چی شد، هی می گفتم چی شد...

نفسش اومد سر جاش، گفت: به ترکیب شما سه تا می خندیدم. 

 با خنده گفتم چرا 

چون واقعا سه تا ادم کاملا متفاوتیم که در کنار هم هستیم و می گذرانیم.

گفت امروز هادی زنگ زده بود به حمید، می گفت برو رو مخ مامان  که خونه رو رنگ کنن. طفلی حانیه گناه داره، جوونه...

و می خندید



من چند دقیقه تو خنده هام جا خوردم و فقط خنده هامو ادامه می دادم. اون متوجه نشد چی گفته.

چند دقیقه که گذاشت تو چشمام اشک جمع شد و بهونه اوردم که دستم تو چشمم رفته...

خیلی برام ارزشمند بود که یه مرد داره منو می فهمه. کسی که هیچ وقت نمی تونستم تصورشم کنم که بفهمه درد این روزهای من چیه.


اره، هادی خوب فهمید درد این روزهای من جوانیه...

جوانی تباه شده به دست خود ماستم که گذاشتم زیر پای هر کسی له بشه.

کاش هادی مادر من بود.

کاش هادی پدر من بود.

اره

هادی فقط یک برادر برام نیست...

یه بار جلو همسرش گفت تنها کسی که پشتیبان منه حانیه ست.

راست می گفت. به خاطر کار سنگینش، مورد مواخذه همه هست و همسرش و مامانو بابام حق دارن.

ولی من می فهممش...

هر چهارتاشونو می فهمم...


خلاصه که تو چه می دونی جوان بودن چقدر شیرینه؟!

من تا الان جوانی نکردم... اصلا نمی دونم چه شکلیه...

مثل همون واژه دلتنگی برام عجیب و نامانوسه


پ.ن

پنجشنبه هادی اومد تو اتاقم در حالی که همه توی هال بودن و منم روی صندلیم نشسته بودم. اومد نشست و شروع کردن حرف زدن. بهم گفت حانیه چرا نمیری خودت شوهرتو پیدا کنی؟

از هرکی خوشت اومد برو بهش بگو.

سرمو انداختم پایین گفتم حالا کی شوهر خواست...

اگه بفهمه احوالات منو، خیلی بهم میریزه. اگه بفهمه تو این دو سال هرچی مرد متاهل بوده اومده طرفم، نابود میشه. اگه بفهمه من از هرکی خوشم اومده بهش گفتم و همشون ازم تشکر کردن ولی گفتن علاقه ای ندارن...


خلاصه که نمی خوام دردی به دردهای هادی اضافه کنم. می خوام همین طوری زندگی کنم، خودمو شاد نشون بدم و خوشحال ازینکه مجردم و...



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد