تو

اصل عزت نفس: مدیریتتو دست کسی نده!

تو

اصل عزت نفس: مدیریتتو دست کسی نده!

جنازه

بالای سر جنازه م خیلی حرفها دارم...

اگه هرکی سر جنازه ش از شب اول قبرش بیم داره، من اون لحظه می خوام چند ساعتی بهم مهلت بدن که با جنازه م حرف بزنم.


از چیزهایی برات می گم که تو اونها رو نداشتی یا من ازت محروم کردم...

تو پر از استعداد بودی ولی من نابودت کردم.

من تو رو کشتم.

من فکر می کردم که هر کسی حق داره باهام برخورد بدی داشته باشه.

یادمه وقتی اومد و بهم گفت چند سال درگیر زندگی متاهلی بوده ولی متهم بوده که تو سکس ضعیفه. بعد از طلاق، تو اولین رابطه ش، متوجه میشه ضعفی نداشته و اونا تلقین و فرافکنی بوده، گزیه می کنه...

من می فهممش

کسی که اولین بار بعد از سکس گریه کنه رو کاملا می فهمم. این ادم محرومه

 و من محرومیت دیگه جزئی از استخوونام شدن. جزئی از روحم. وقتی خودم می خوام حرکت کنم، ایکس گند می زنه. وقتی ایکس رو هندل می کنم، به خودم برمی گردم.

هیچ جوره درست نمیشه.

اگه نفت می ریختم رو خودم، یه بار می سوختم و می مردم...

نه اینکه هر لحظه بسوزم...


من از تو بابت اشک های هر شب که بالشتتو خیس می کرد، عذر می خوام.

من از سیاهی پای چشمات عذر می خوام...

من نمی خوام چشماتو از زیر این همه خاک برام باز کنی و بهم نگاه کنی. مثل نگاه پر از امیدت که همیشه تو آینه برام نقش می بست و برق چشمات منو می گرفت و دوست داشتم با تمام وجود بغلت کنم و نمی تونستم و تو دلتنگ میشدی...

اره

ادم وقتی نمی تونه خودشو بغل کنه، دلتنگ میشه.

دوست داشتم الان، دقیقا همین الان که همه رفتن سالن نهار بخورن، و من تنها کنارتم و منتظر شب اول قبر، یه بستنی برات می خریدم و تو می خوردی مثل همیشه و انذازه چند روز انرژی می گرفتی...

دوست داشتم لباس محرومیت رو که از تنت دراوردی، همین الان ببینمت... همین قدر بی لباس...همین قدر دلبر... که خب تو محروم دلبری هم بودی.

تا حالا مردی نگرانت بوده حانیه؟


نه!

نه!

نه!


این روبان مشکی روی عکست خیلی دلمو می سوزونه. شبیه مرگه. اما تو که نمردی. شاید من مردم... نمی دونم. حالا بدون تو کجا برم؟

برگرد حانیه

برگرد

این آخرین باره من ازت می خوام برگردی به خونه...


پ.ن

روزهای خیلی سختیه. هیچ کاری ازم بر نمیاد.فقط به هر طرف می رم، درمونده تر و مستاصل تر میشم. وحشتم بیشتر میشه و با فقر زیاد میرم دم خونه خدا و خب درها رو باز نمی کنن متاسفانه...

آقای جبرئیل! وحشت دنیای بدون علی ؟

این آخرین باره من ازت می خوام برگردی به خونه، علی!


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد