تو

اصل عزت نفس: مدیریتتو دست کسی نده!

تو

اصل عزت نفس: مدیریتتو دست کسی نده!

خاطره

داشتیم از خاطره هامون تعریف می کردیم. خاطره عروسی برادرم که سال 85 بودو کل دهمون اومده بودن خونمون. یه گوسفند هم بسته بودیم به درخت تا اخر شب بشه و جلو پای عروس بکشیم. خیلی حال غریبی بود. اون همه فامیل و تو سر و کله هم زدن...

اون همه حرف و حدیث و سوتفاهم که الان فقط بهشون می خندم


دوربین نداشتیم. گوشیامون هم دوربین باکیفیت نداشت. و لحظه ها ثبت نشد. ولی یادمونه... شوخیامون، خنده هامون، غم هامون...


غم بدی منو گرفت. جوونی  اطرافیانم، نوجوونی خودم و...

و خیلیا که اون موقع هنوز زنده بودن.


پ.ن

دو روز پیش شوهر دخترعمه م فوت کرد. چند سال بیمار بود و سرطان داشت.

یادمه معلم بود و آدم زنده و سرحالی بود.

ولی خب

این اخریا زبونش قطع شده بود

رو جا افتاد

زونا گرفت

و درد و درد و درد...


الان یه زن جوون و خسته مونده و یه دختر دبیرستانی و یه پسر شش ساله که سال بعد تازه می ره مدرسه.

میگن موقع تشییع جنازه، بچه ش اون طرف گلزار داشته بازی می کرده. فارغ از همه چی و اینکه چی میشه و... و یه روزی وقتی میگن پدر، اون فقط یه تصویری از درد و بستر بیماری میاد جلو چشمش و  اشکی که شاید بقیه ببینن.


واقعا انسان چیه جز خاطره؟



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد