داشتیم از خاطره هامون تعریف می کردیم. خاطره عروسی برادرم که سال 85 بودو کل دهمون اومده بودن خونمون. یه گوسفند هم بسته بودیم به درخت تا اخر شب بشه و جلو پای عروس بکشیم. خیلی حال غریبی بود. اون همه فامیل و تو سر و کله هم زدن...
اون همه حرف و حدیث و سوتفاهم که الان فقط بهشون می خندم
دوربین نداشتیم. گوشیامون هم دوربین باکیفیت نداشت. و لحظه ها ثبت نشد. ولی یادمونه... شوخیامون، خنده هامون، غم هامون...
غم بدی منو گرفت. جوونی اطرافیانم، نوجوونی خودم و...
و خیلیا که اون موقع هنوز زنده بودن.
پ.ن
دو روز پیش شوهر دخترعمه م فوت کرد. چند سال بیمار بود و سرطان داشت.
یادمه معلم بود و آدم زنده و سرحالی بود.
ولی خب
این اخریا زبونش قطع شده بود
رو جا افتاد
زونا گرفت
و درد و درد و درد...
الان یه زن جوون و خسته مونده و یه دختر دبیرستانی و یه پسر شش ساله که سال بعد تازه می ره مدرسه.
میگن موقع تشییع جنازه، بچه ش اون طرف گلزار داشته بازی می کرده. فارغ از همه چی و اینکه چی میشه و... و یه روزی وقتی میگن پدر، اون فقط یه تصویری از درد و بستر بیماری میاد جلو چشمش و اشکی که شاید بقیه ببینن.
واقعا انسان چیه جز خاطره؟