تو

اصل عزت نفس: مدیریتتو دست کسی نده!

تو

اصل عزت نفس: مدیریتتو دست کسی نده!

ح

داشتم به وبلاگ قبلیم فکر می کردم. اسمش رو یادم نیست. ولی اسم خوبی داشت. نام کاربریم هم شوشیش بود. shooshsih... حالا از کجا به این رسیده بودم؟

معتادها به سوسیس می گن شوشیش:/ اون وبلاگ باعث شد که من یکم مزه نزدیک شدن به مشروطی اونم ترم یک بیاد زیر زبونم. با معدل ۱۲/۰۱ همه درسامو پاس کردم. باری به هر جهت زندگی می کردم. برام ارتباط با ادمهای جدید اونم تو فضای وبلاگ خیلی فرق می کرد. لذت می بردم از پست گذاشتن، کامنت گذاشتن، جواب دادن... چندتا پای ثابت هم داشتم که همیشه می رفتم و می خوندمشون. ترم دو بود که یک تجربه عمیقی رو در حوزه عشق به دست اوردم. قضیه این بود که رضا اومد طرفم و گفت من دوست دارم حانیه. هفته قبلش رفته بودیم نمایشگاه کتاب. من و زهرا و امین و امیر و رضا. اهان عمه زهرا هم اومده بود. خیلی خوش گذشت. اولین تجربه من بود تو پیچوندن خونواده و رهایی. و خب تجربه عجیبی بود. اون زمان تمام دوستان اطرافم می گفتن با پسرها جز در صورت لزوم صحبت نکن. خلاصه ما برگشتیم خونه. برادرم اون موقع ها تو دانشگاه تهران کار می کرد. یه سخنرانی برای من کرد که اره فلان دختر رو بدنام کردن تو دانشگاه و... حواست باشه و...

منم که جوجه صاف و ساده ای بودم، اعتماد کردم بهش. خیلی ترسیده بودم. که مبادا ازم سواستفاده کنن. هفته بعدش رضا اومد گفت حانیه من دوست دارم. و اینجا بود که اون نگاه می کرد و حرفهای برادرم عین نوار توی ذهنم پخش می شد! بهش گفتم از کجا معلوم نخوای اغفالم کنی؟ می خندید! به استدلالم می خندید! منم تو ذهنم به این فکر می کردم که نه، واقعا برادرم یه چیزی می دونست که اونا روگفت و دستش درد نکنه.

به رضا گفتم که نه ماه ازت بزرگترم. گفتم من نیستم و...

و تموم شد.


زهرا عاشق رضا شده بود و خب رضا هم فهمید و باهم دوست شدن و  من تازه فهمیدم که میشه به یه پسری که بهت می گه دوست دارم، اعتماد کرد، دستشو گرفت، بوسش کرد و یا بوسیده شد!

زهرا جلوی من ارایش می کرد و می رفت سر قرار و من ذره ذره نابود می شدم... و البته زهرا نمی دونست من تو دلم چه خبره.

تا اینجاش که تو همه فیلمهای ایرانی هست.

می خوام گند زدن خودمو تو یه رابطه بنویسم.


ترم دو، من از ۱۸ واحد، ۱۵ واحد افتادم و خب رسما مشروط شدم! اون موقع که همه داشتن درس می خوندن، من داشتم به رضا و زهرا نگاه می کردم. ۱۹ سالم بود. خالی از همه چیز... یه بچه ای که داره تازه می فهمه چی به چیه! اونجا بود که می خواستم جلب توجه کنم و بهشون می گفتم دارم خودکشی می کنم! :/

و واقعا سوهان روح زهرا شده بودم. طفلی نمی دونست چه مرگمه. ولی از توجه رضا لذت می بردم!

اینجا هنوز به دوره دیوونگی و جنون وارد نشدم!

بعد از مشروطی، دانشگاه بی پدر نامه مشروطی رو فرستاد دم در خونه. چقدر تحقیر شدم و فکر می کردم واقعا خانواده م حق دارن بدونن. در صورتی که این دیگه واقعا حق من بود که خودم برای درس و تحصیلم نظر بدم یا مطلع باشم نه خانواده. مامانم جو بدی رو تو خونه راه انداخته بود و من روز به روز نابود می شدم!

و از طرفی رضا و زهرا اوکی ادامه میدادن و من شاهد تباهی محض بودم.

خب بله!

من تصمیم به خودکشی گرفتم.

دیگه بریده بودم. هیچی نداشتم از خودم. روز عیدی بود که یادم نیست چی بود. از خواب بلند شدم. روزه گرفتم و به همه گفتم من روزه‌م. برای همه تعجب بود چون من اصلا روزه مستحبی و روزه قضا رو نمی گیرم. سناریو چیدم که  برای افطار هندونه قاچ می کنم، چاقو رو می زنم تو رگم و می گم اره چاقو در رفت خورد تو دستم که فضای خودکشی نباشه.

و خب چاقو دستمو نبرید :| 

بعدش با تیغ به جون دستم افتادم. و خب جالب بود، که دلشو نداشتم دیگه... ولی تا مدت ها جاش مونده بود. هرکسی هم می پرسید چی شده، می گفتم لبه میز پریده بود، دستم کشیده شده روش :|

و تنها چیز مثبتی که برام داشت این بود که واقعا رضا و زهرا ترسیده بودن...

و خب خاک تو سرت حانیه!


نیمه شعبان بود. با زهرا رفتیم جهانشهر. زهرا از زیر زبونم می خواست بکشه حسم به رضا چیه. می دونست که رضا به من ابراز علاقه کرده. منم کتمان کردم. خلاصه قسمم داد و من سکوت کردم :|

بچگی و بچگی و بچگی...


همه چیز بهم خورد. زهرا با رضا ژست بهم زدن گرفت. یک تُرک بازی ای دراورده بود که وای!

رضا اومد جدی باهام حرف زد. گفت اگه حسی بود، چرا گذاشتی زهرا جدی بشه؟ 

گفتم من زهرا رو برای تو نگرفتم که جدیش کنم. من چه می دونستم. و این که رضا بابای من به تو دخترنمی ده!!!

نمی خواستم واقعا رابطه شون بهم بخوره.

رضا که از زهرا سر قضیه هایی خسته شده بود، رفت تو فاز به هم زدن.

کات کرد. زهرا داغدار شد. تا چند ماه مشکی پوشید و علتشو می گفت منم! منم وسط رابطه اونا بودن.

در صورتی که من واقعا نبودم.

یه قضیه بدی باعث جدایی اونا شد. ولی خب من  پیرهن عثمون شده بودم و شایدم حقم بود.

زهرا از عاشقی و ابراز عاشقی خودشو بروز داد و همه می گفتن اخی طفلی زهرا.

و اونایی که در جریان کامل ماجرا بودن، با من دشمن شدن! به طوری که می گفتن حانیه میاد دوست پسرای مارو، بُر می زنه!!! (همیشه از مرد متاهل، شوهر دوست و یا دوست پسر دوستانم، فراریم. حتی دوستی که تازه عروسه. خیلی وقتها به خودم شک می کنم. تو یه جمعی قرار می گیریم که چندتا زوج هستن، حرفای دوستای زهرا تو ذهنم مرور می شه، که چرا با این دزد ناموس رفاقت می کنی. حس می کنم یه جوری نگاهم می کنن)


زهرا سر هشت ماه بعد از کات کردن، با یکی دیگه دوست شد. رضا هم با یکی دوست شد و هر دو سر سال ازدواج کردن. و این دومین نابود شدن من بود.

من هم باور نمی کردم رضا رفته. تو خیالاتم زندگی می کردم. فکر می کردم رضا هست. نمی دونستم رو زمینم یا هوام. براش اشپزی می کردم. لباس می پوشیدم. حرف می زدم و...

و تو دانشکده می دیدم که رضا با خانمشه.

دم عید رفتم عید رو هم تبریک گفتم و هر دو تعجب کرده بودن که بالاخره من اومدم جلو و حرف زدم.

مدت ها چیزی نمی گفتم... ساکت و ساکت... ازون بچه شیطون دیگه خبری نبود.

هیچی...


معاون اموزشمون واحد بهم نمی داد. می گفت برو مهمان شو. هیچی واحد نداشتم. یا دانشکده شیمی بودم یا پلیمر.

اواره و با اون ذهن شیزوفرن.

روی جدول راه می رفتم و اواز می خوندم که البته برای یه دختر چادری خیلی زشته. نمی فهمیدم. تو این عالم نبودم. همش هدفون تو گوشم بود. وقتی می گفتن رضا دیگه نماز نمیخونه، از چشمم نمی افتاد. رضا همش پارتیه، از چشمم نمی افتاد. رضا کلی درباره تو پیش فلانی و فلانی بد گفته، از چشمم نمی افتاد. همین که رضا رو دوست داشتم برام کافی بود. زهرا رسوای عاشقی بود، من منفور و پلید و سیاس!!!


بله، رضا وجودم بود و من نمی دونستم. 

خبر ازدواجشونو شنیدم. قبلش هم زهرا عقد کرد. من تازه داشتم به خودم میومدم. نزدیک دو سال شده بود که درگیرش بودم. موقعیتهای ازدواجمو از دست می دادم و بدتر از گذشته می شدم. دیگه رفتم پیش روانشناس.

مدیریتم کردم. داشتم تازه می فهمیدم فکر کردن یعنی چی. کل بازی و بروز احساسات و لوس شدنایی که تو بچگی باید از من تخلیه می شد، تو سن ۱۸ تا ۲۱  در من بروز کرد. شناختن که سالها ازش دور بودم، من باید خودمو می شناختم. اون سالهایی که من منگ بودم، دوستانم ازدواج کردن و هر کدوم رفتن تو مراحل جدی زندگی. و من تازه داشتم تجربه می کردم. برادرم همیشه می گه حانیه پنج سال از هم سن های خودش عقب تره.


ازه من عقب بودم. زهرا تاپ استیودنت دانشکده شد. تغییر رشته داد. ارشد مستقیم شد و من هنوز داشتم واحدهای افتاده رو پاس می کردم.

دردآور نیست؟


بیخیال.

وارد دنیای تحلیل شدم. ولی خب کسی منو جدی نمی گرفت و حتی نمی دونستم واقعا به چه دردی می خورم؟

همچنان پیروی کردن از راههای بقیه. اون موقعی که طرح می نوشتم واسه موسسه کودکان کار و موسسه امام موسی صدر، اینا نمی دونستن استعداد من چیه. خودمم نمی دونستم! بعدها فهمیدم بلدم بیزینس پلن بنویسم. درس های نوین مثل مدیریت، طراحی لباس و... رو طراحی کنم. بلدم مدل رسیدن به اهداف سازمانی رو از مدلهای گیمیفیکشن بنویسم. ولی هیچ عالمی نبود اینا رو به من بگه. و من فکر می کردم فلسفه بهترین درسه برای من. البته یکی بود این وسطا خیلی تو سر خودش می زد که فلسفه به درد تو نمی خوره، ولی اونو قبول نداشتم و قانع نمی شدم.


چندسال کنکور دادن، تمام جونمو ازم گرفت. خسته بودم. بالاخره الکی کنکور نمایش دادم و الکی تر ادبیات قبول شدم. چند وقت پیش به خاطر شاگرد اول شدن تو کل دانشگاه، بهم لوح تقدیر دادن و دویست تومن پول. روی سن هی اسممو می خوندن. من روم نمی شد برم بالا. تا حالا کسی ازم تقدیر نکرده بود. همیشه تو سرم زده بودن. یا توجهی بهم نکرده بودن.


پ.ن

رضا هم طلاق گرفت. بعد از مدت ها بالاخره خودمو راضی کردم که بهش پیام بدم. یه سال پیش تو توییتر بهش پیام دادم. گفتم بابت تمام اذیتهام ازت عذرخواهی می کنم. اونم گفت اصلا یادم نمیاد چی به چی بوده. ازش حال زنش رو پرسیدم. گفت جدا شدیم :|


خاطراتم گمشده. وبلاگ رو که پاک کردم یادم نیستم حتی چجوری می نوشتم. خلاصه که چیزی رو پاک نکنید. لااقل یه روزی به دردتون می خوره.


پ.ن۲

هم دانشکده ایام که هر کدوم خیلی کمتر از من و رضا باهم تناسب داشتن، هر دفعه دارن پست های ازدواجشونو بعد از هفت هشت سال دوستی می ذارن. یا دخترها یا پسرهایی رو می بینم که تو سن ۱۸ تا ۲۳ سالگی می دونن باید چیکار کنن. اون وقت من هم تفکرات عقب مونده داشتم و هم عقب موندم واقعا... و چقدر حسرت می خورم. چقدر دردآوره برام... 

که من که نیاز عاطفی و... راحتم نمی ذاره، هم سن سالام یا کوچیکترام، راحت هدفهای زندگی شونو پشت سرهم دنبال می کنن و کیف دنیا رو می کنن.


پ.ن۳

تنها چیزی که این همه مدت به دست اوردم، همون نمایشگاه کتاب کذاییه. از صبح رفته بودیم نمایشگاه و اون موقع جای نماز خوندن نبود. من چندتا کارتن پیدا کردم و بین او شلوغی یه گوشه نماز خوندم. بقیه دوستان هم گفتن قضاشو می خونیم.

درجه اهمیتم به نماز همون موقعا زیاد بود و الان از لجم، نمازامو دیر می خونم. مثلا چند دقیقه مونده به اذان بعدی یا قضا شدن.


پ.ن۴

درد این روزهای من: با من چی کار کردید؟...


نظرات 1 + ارسال نظر
نگاه جمعه 21 تیر 1398 ساعت 14:11 http://negahekohestan.blogsky.com

فک نمیکردم
واقعا که سخت بوده
******************
هرچی من بخوام بگم خودت بهتر میدونی کاش می تونستم کاری کنم که حس کنی بهتر شدی

بهترم، مرسی ازت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد