تو

اصل عزت نفس: مدیریتتو دست کسی نده!

تو

اصل عزت نفس: مدیریتتو دست کسی نده!

دال

خب

تا الان درباره نداشته ها و کمبودها حرف زدم. اینا همه اون چیزهاییه که ندارمشون. می شناسمشون. راه حل رسیدن و یا نرسیدن بهشون رو هم بلدم. 

می خوام ازین به بعد درباره ظرف بودن حرف بزنم. البته اولش باید ببینیم می تونیم بپذیریم ظرف هستیم یا نه.


۱- من هیچ وقت فکر نکردم درباره خودم که ظرفم. همیشه تعریفم از خودم این طوری بود که من یه آدمی هستم که در نهایت هدف از خلقتم خدا بوده. رسیدن به خدا. عاشق خدا شدن.  شناخت خدا. و یه مشت تئوری ای که هست و برای ما چیدن و ما قبل از اینکه بهشون فکر کنیم، باهاشون مواجه می شیم، می پذیریمشون و تا انتها سعی می کنیم بر اساس اونها عمل کنیم. عین گوسفند. یا حداقل درباره شون فکر کنیم. که این جا به دو دسته تقسیم می شیم. کسانی که واقعا برای خودشون می تونن اثبات کنن که اونا درسته و بر اساس اونا ادامه بدن. و کسانی که نمی تونن و از هرچی قانون و اخوند و هدایت و اسلام زده می شن. 

خیلیامونم شاید تو رودرواسی این موندیم که حب اهل بیت رو نصب کردیم رو خودمون. چون یه ذره شورانگیزه، احساساتمونو رقیق می کنه و کلا چیز خوبیه که یه مبنایی رو برای دوست داشتن داشته باشه و مثلا بگه اره، منم امام حسینی هستم. من امیرالمومنین رو دوست دارم و...

سینه بزنه، گریه کنه، خودشو بزنه، عشق و دلخواهشو ازونا بخواد، توهم معجزه رو بیاره پشت کنش های روزمره شو و هزار و هزار کارکردی که ائمه می تونن داشته باشن. ولی کارکرد مهم ترش اینه خیلیا می تونن بگن اره، اهل بیت هستن، لخت نیستم جلوی اعتقادات اطرافیانم. منم یه اعتقادی دارم بالاخره...


قصه دین داری من از جایی شروع میشه حدودا ۶ الی ۷ سالگی. اون موقعها آقای آغاسی می یومد خونه یکی از آشنایان و دکلمه شعر می خوند. تو اون مجلس، خیلی گریه کرد. از مامانم پرسیدم چرا این جوری گریه می کنه، گفت برای اینکه عاشق خداست.

شاید جواب پرتی بود و یا شاید درستترین جواب بود. نمی دونم.


من ازون موقع فکر می کردم که ادم اومده رو زمین که عاشق خدا بشه. بهترینه دیگه. خدا که الله اکبره. عشق به خدا هم می شه هدف آفرینش!

حالا تو عالم کودکی خودم، جور دیگه به این نتایج می رسیدم. اینها بر اساس زبان فعلی من این طوری بیان می شه.


۲- خب این شد سوال جدی من. در واقع من. چون دیگه الان با تجربه ای که به دست آوردم، به این اعتقاد رسیدم که هرکسی به صورت یک سوال افریده میشه. و اون سوال می شه فیلتر درکش و نگاهش به محیط. مثلا شده که شما در یه روز پاییزی:) تو یه تاکسی باشی و دوتا ادم کنار هم مشغول صحبت باشن، خوب که توجه می کنی می بینی دارن درباره موضوعی حرف می زنن که شما چند روزه یا چند ماهه درباره ش دغدغه فکری داری. یا اینکه تو مجلس سخنرانی یا یک کلاس درس، دقیقا سوال قلبی شما جواب داده میشه و شاید خودتو توجیه کنی که اره کار خدا بود!

بنده پدرم درومد ازین که یه مدت همه چیز خیلی سناریوشده دور و برم اتفاق می افتاد و من دیگه گریه م در میومد که چرا همه چیز انقدر شفاف و تابلو دارن جواب منو می ده؟ کیه که می فهمه من چمه؟ سوالم چیه؟

بگذریم.

این سواله که همون فیلترس، شمایی. نگاه شما به جهان که آگاه یا ناخودآگاه باعث می شه که به همون سمت می ری. سوال درواقع ایجاد علاقه می کنه و شما تو چیزی که بیشتر درباره ش سوال داری، بهش می گی علاقه. علاقه م این بود، رفتم سمتش، خودمو شکوفا کردم.

شمرده شمرده یه بار توی ذهنت اینو تکرار کن:

هر آدمی به صورت یک سوال افریده میشه!

رفته رفته آدم با این سوالی که هست، از اطرافش دیتا می گیره. اطرافشو تحلیل می کنه، برانداز می کنه و اینها همه می شن تجربه و از وسط این تجربه ها، علمی براش حاصل میشه که بهش می گن شناخت. شناخت خود. آدمهایی که جذاب تر هستن، شادتر هستن، پر انرژی تر هستن، معمولا شناخت بیشتری از خودشون دارن. چون در واقع شما انرژی ای که از اونها می گیری، انرژی وجد عارفانه ایه که دارن. سرخوشانه زندگی می کنن و لذت می برن. از خودشون رضایت دارن. مثلا این چند هفته که من در دوران نابودی و حال بد به سر می برم، به این علته که یهو چندتا مسیر جلوی پام گذاشته شد که همه شون عالی بودن و تو همه موارد می تونستم از خودم شناخت خوبی پیدا کنم. یه لحظه فکر کردم به همه ش رسیدم. ارضا شدم و انگار در کسری از ثانیه شارژ و دشارژ شدم. اما واقعا مشکل این نبود. مشکل این بود که من مسیر آدمهایی رو پیدا کردم که دقیقا فکر می کردم بکرترین مسیر خودمه و یهو خورد تو ذوقم، که عه... تو برای چی خلق شدی؟ می خواستن کپی بقیه بشی؟

در همان لحظات که به این آگاهی رسیدم، نابود شدم، حالم بد شد، افسردگی گرفتم، دوباره به توییتر برگشتم، تمرین های بدن و ذهن رو کنار گذاشتم، و فقط حرف می زدم که سرعت حرف زدنم از سرعت فکر کردنم زیاد باشه تا ذهنم دی اکتیو بشه. یاد عشق های قدیمی کردم، سراغشونو گرفتم بلکه بتونم به اونا چنگ بزنم که ازین مصیبت وارده، خلاص بشم. و خب هرکدوم به بن بست خورد.


۳- قرار نیست شما با یه سخنرانی تد روبرو باشید که تهش به موفقیت من ختم بشه یا از انقلابی حرف بزنم در من رخ داده و ال و بل و جیمبل...

اگه تهش دنبال یه اتفاق ویژه هستید، از همین جا خوندن رو قطع کنید.

خب من تلوتلو می خوردم. حتی نمی تونستم یه خط بنویسم یا بخونم. خسته بودم. پر از گریه. باید یه چیزی می کشیدم که این حجم درد رو تسکین بده. گم شده بودم. پیدا نمی شدم و حال خراب من... عه... یعنی خداجون این قدر بی معرفتی که برداشتی منم عین بقیه خلق کردی؟ این قدر بی حوصله بودی؟ یه ذره به خودت زحمت میدادی... ایرانی بازی دراوردیا!!! از ته کار زدی. خب این مثلنی که گفتم خیلی طول کشید. همین جا کات بدیم و ادامه حرف خودمونو بزنیم. تا دوباره به اینجا ارجاع بدم.


۴- از سنین کودکی مصاحبه ها با بچه ها رو می دیدم که می پرسیدن خدا رو دوست داری یا نه؟ و اونا می گفتن آره. هر باری که این سوال رو می شنیدیم، در خودم تکرار می شد: حانیه خدا رو دوست داری؟؟

پاسخ یک کلمه بود: نه!


تا زمان طولانی ای روم نمی شد حقیقتو بگم. می گفتم آره. دوستش دارم. (خب تو غلط کردی!)

خدا کی هست که دوستش داری؟ تو تنهایی خودم اون ماسک دوست داشتن خدا رو بر می داشتم و می گفتم تو کی هستی؟ من نمی شناسمت! چجوری دوست داشته باشم؟ و هزار نفرین و ناله که واااای خدایا... چقدر من کثیفم... چقدر من بدبختم... همه تو رو می شناسن... همه تورو دوست دارن... من چه قدر کمم... و از این جا مشکل عزت نفس من شروع شد. مقایسه خودم با بقیه در بحث اعتقادات قوی، خود کم بینی، خار و خفت... بدهکاری به کل مومنین و مسلمین و...

و جا داره به همه آن بزرگوارانی که حسرت اعتقاداتشونو خوردم عرض کنم: گور بابای همشون! به من چه هرکی چه جوری خواسته زندگی کنه. هر کی چجوری این جهانو درک کرده. واقعا به من چه؟

بالاخص آقای بهجت و مابقی عزیزان!

رفته رفته بزرگ شدم. چارچوبهای بقیه تو سرم می خورد. نمی فهمیدم خدا کیه. خدای بقیه رو سعی می کردم دوست داشته باشم و خب سخت بود. خیلی سخت... ارتباطی باهاشون نمی گرفتم. چی بود بابا... هر کدوم یه مدلی که اصلا تو ذهن من هم ناقص بود. ظالم بود. خشک و جدی بود. این خدا از نظر من مزخرف بود. اعصابشو نداشتم. رفتم خیرسرم فلسفه یاد بگیرم که عقلم کار بیوفته که مثلا بتونم خدا رو تو فلسفه و عقل پیدا کنم. فکر می کردم مسئله شناخت، عقلیه!

و خب به تمام معنا گند زدم.

هر نوبت هم که عاشق می شدم و این علاقه رو با طرفم در میون می ذاشتم، در واقع از فقدان نداشته ای به نام خدا و اسلام و حب واقعی رنج می بردم. آٰره! من حب واقعی رو تجربه نمی کنم و این بزرگترین درد این روزهای منه.

تا اینکه دو سال پیش علیرضا بهم گفت هر کسی خدا رو از دریچه نگاه خودش پیدا می کنه و خب این حرف اساس و پایه های استکبار درونی منو لروزند... خیلی درگیرش بودم و هستم... تونستم تمام چارچوبهای عرف و فلان و بهمان رو بریزم بهم... یکی از این چارچوبها گریه برای حسین بود. اگه مجلسی می رفتم که گریه م نمی گرفت، گریه م می گرفت که چرا گریه م نمی گیره. و اگه گریه م می گرفت، شاد بودم و حالم خوب بود که اره به من هم توجه شده و نظری کردن و اشک حسین رو بهمون دادن!

و خب اینجا جا داره از تمام آخوندها و مداحای د‌ی‌و‌ث ی که این تفکر رو تو قلب و دلم کردم برائت بجویم و واگذارشون کنم به همون اهل بیت! که ایشالا خدا جوابشونو بده که آدمها رو با مصداق گریه به اهل بیت وصل یا فصل می دن.

(این فحش رو اولین باره استفاده می کنم و شاید هم اخرین بار. لذا  الحمدلله علی کل حال)


خیلی گرفته بودم. یه کپی پیست به تمام واقعی. ولی سعی می کردم بفهمم خدا رو از دریچه خودم دیدن، یعنی چی؟

بعد مدت ها به این رسیدم که خب دریچه من چیه؟ چه شکلیه؟ باید یه فرمی داشته باشه که مثلا اگه نوری از سمت خدا بتابه، من اون نور رو چه شکلی می گیرم؟ تو چه ابعادی؟ با چه شکل و چارچوبی؟ با کمال تاسف من پنجره مو پیدا کردم. یه پنجره ای خاک گرفته. تار عنکبوت بسته. کسی که تا حالا بهش سر نزده. از بس سرم تو پنجره خونه های مردم بود...


۴- این جا دقیقا معجزه رخ می ده. من دنبال پنجره بودم. کنکور سینما دادم با اینکه می دونستم قبول نمی شم، ادبیات نمایشی قبول شدم. و رفتم که غرق در هنر بشم. تو این دو سالی که دانشگاه بودم هر لحظه ش برام استفاده بود. مدیر گروه ازم پرسید مشکلتون با دانشگاه چیه؟ گفتم هیچی. همه چی عالیه. من تازه داشتم دیتا می گرفتم. تازه پنجره داشت استفاده می شد. تازه داشتم میوفتادم رو غلتک و خب این عالی بود. خدا در واقع سینک کننده این سوال من و جوابی بود که داد: هنر! حانیه جانم هنر! پنجره شما هنره!

اره و من هر روز از تمام جهان پیام های جدیدی رو دریافت می کردم:

حانیه! شما مظهر هنر هستید. حانیه به خاطر نگاه شما به این جهانه، که خداوند مشتاق شد که جهانی با تو بسازه و خلق کنه! حانیه! شما سوالی هستی که پاسخ عالم به شما، همان سجده همه موجودات به شماست! حانیه! دلخوری؟ نباش... نباش جانم! حانیه احساس عقب موندن داری؟ در محضر ما زمان مطرح نیست. شما خودتو با زمان زمین ارزیابی نکن! این ماییم که شما رو ارزیابی می کنیم! لازم باشه بیشتر از عمر نوح به شما می دیم...


۵- این چند روزه فقط کتک خوردم. از پراکندگی و تفرقی که دامنمو گرفت. انگار واقعا زدنم! بیحالی... خالی از حس آفرینش... خلی از مخلوق بودن...


۶- ممنونم خدا. که با اینکه نمی شناسمت. با این که کلی عاشق در و دیوار شدم تا بهت برسم، با اینکه کلی پرتم شاید، باز هم بهم احترام می ذاری. باهام محترمانه برخورد می کنی. ممنونم از لطافتت در این ابراز احترام و ممنونم از عزیز بودنت که عزت می ده به آدمها و بزرگمون می کنه.


۷- از تو هم ممنونم علیرضا که همیشه به من احترام گذاشتی. هیچ کدوم از دوستانم عین تو نبودن که همه جوره با من راه بیان و بهم لطف داشته باشن. دوستی ما همیشه ادامه داره ان شاءالله.



نظرات 5 + ارسال نظر
ح -دلاوری جمعه 28 تیر 1398 ساعت 01:41

پنجره پیدا شده ؟


به هرکس هرچه باید داد دادن

متوجه شعر نشدم

نگاه یکشنبه 23 تیر 1398 ساعت 22:55 http://negahekohestan.byan.ir

مرسی از مهربونیت
خداروشکر که خوبی
منم یه وقت خوبم یه وقت نه...خداروشکر..
مرسی از راهنماییت

قربونت برم.
یه کتابی هست شاید به دردت بخوره. مفیده.
ملکی دیگر، ملکوتی دیگر.
ایشالا همه چیز خوب پیش بره.

نگاه یکشنبه 23 تیر 1398 ساعت 12:27 http://negahekohestan.byan.ir

سلام
خوبی؟
حس میکنم نظر گذاشتن روی مطالب شما، هم برای خودم چیز جدیدی نداره هم برای شما
اما واقعا ازینکه بتونم مطالبتو بخونم حس خوبی دارم
و دلم میخواد بتونیم با احترام به تفاوتای همدیگه دوستای دور دست هم باشیم
پس با اجازه ی شما ازین به بعد جز جاهایی که ممکنه واقعا حس کنم دلم میخواد چیزی بگم، در سکوت یا در مکالمات دوستانه باهات همراهم
خوشم میاد از خوندن نوشته هات و یاد گرفتن چیزای تازه...که ممکنه شما تجربه ی چند سالو تو چند خط به من تحویل بدی
ممنونم
من دقیقا مشکلم اینه که هنوز پنجره مو پیدا نکردم...

سلام به روی ماهت...
شما خوبی؟
ممنونم ازت.
راستش من فقط می دونم که به قول عزیزی، شما نیت کن، خدا مسیر رو می چینه و واردت می کنه.
خیلی خوبه که همراه منی، من قوت قلب می گیرم.
ممنونم ازت.
برای پیدا کردن پنجره، خلوت کن با خودت. خالی از ذهن. ذهن رو ببند. مثل مدیتیشن. کم کم شهود می کنی و در و دیوار بهت نشونه میدن.
فعلا خلوت کن. خود پنجره و راه مشخص میشه.

جارچی یکشنبه 23 تیر 1398 ساعت 08:41 http://greatjarchi.blogsky.com

سلام
ببخشید ، من بخاطر زیادی نوشته به بحر طویل تشبیه کرده ام وگرنه منظورم همان مطلب سنجاق شده است.
ببخشید .

سلام. اهان :)))

جارچی یکشنبه 23 تیر 1398 ساعت 08:07 http://greatjarchi.blogsky.com

سلام
نوشته ی شما را کامل خواندم ، ببینم شما هم بحرطویل مرا می توانید تا آخر بخوانید ؟
شوخی کردم .
البته ببخشید

سلام.
چشم. الان نگاه می کنم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد