خب من باختم.
باخت جلوی تمام داشته های دنیایی.
باخت جلوی داشته های غیردنیایی.
دختره ی خیال باف...
پ.ن
شاه شوریده سران خوان من بی سامان مرا
زان که در کم خردی از همه عالم بیشم...
شاید همونیه که قبلا گفتمه. ادم می خواد خودشو تو لباس عشق ببینه و لذت ببره. و بهترین حالت این بود که اون رفت و ذره ای امید دیگه نیست. می دونی چرا اینو می گم؟
گفتم قبلا... وقتی هیچ توجهی از اون نباشه و تو با خلاءی روبرو باشی، بهتر از همه چیزه. چشم داشت یا کاتالیزوری برای عشق بیشتر نداری و فقط خودتی و خودت. هیچ ظرف کمکی ای نیست.
وای که چه قدر این روزا خوبه. مشق عشق می کنم. پر از حسرت، اشک، نداشته ها، مقایسه، حال خراب
با همه اینا محبتی در دلم می جوشه.
و خیلی عجیبه... آدمی که از شک و تردید برمی گرده، انگار از وسط دریا که داشته غرق می شده، نجاتش دادن.
محیا می گه تو یه چیزی ساختی تو ذهنت. عاشق اونی.
اینم میشه...
به هرحال دارم خفه میشم.
پ.ن
رفت آن سوار و با خود
یک تار مو نبرده...
چقدر خوب تکلیفت معلومه
:/