عارضم خدمتتون که صاد رو هم ننوشتم تا حالا. ضاد رو هم ننوشتم. گفتم قبلش بگم.
پ.ن
امروز خب روز خوبی بود از نظر کاری. ولی یه چیزی برام عجیبه. چرا من نمی خوام بهش برسم؟ چرا من اصلا دوست ندارم وصالی در موردش رخ بده؟
واقعا چیه جز دلباختگی؟ خودباختگی؟
یه زمانی نمی فهمیدم که جیگر زلیخایی یعنی چی. اما امروز به چشم خودم دیدم یعنی چی. من حالم یه طوریه. عین داغ دارها!
داغ...
سر کار، انگار چوب می ریختن رو اتیش دلم. و عجیبه!
بیخیال دیگه. حوصله درگیری با خودم، سرزنش خودم و خیلی چیزای دیگه رو ندارم. اصلا من می خوام به خودم حق بدم. هیچ تنش و دعوایی با قلبم نکنم و بذارم ادامه بده... به حسم احترام بذارم هرچقدر هم غلط و هرچقدر هم نافرم!
دقیقا روزهای داغی رو می گذرونم. یادم میوفته، دقیقا این طوری میشم که چشمامو می بندم، سرمو تکون می دم ولی سرعت لرزش و فرو ریختن دلم، بیشتره.
بعد عین ادمی که نَسَخـه و چجوری با یه ولع و کمبودی سیگارشو از جیبش در میاره و فندک رو می زنه و اتیش می کنه و پک اول انگار ارامش خاصی بهش می ده، دقیقا منم با همین تصاویر هدفونمو در میارم و موزیکو می زنم و فقط گوش می دم.
یه ساعت
دو ساعت
سه ساعت
...
ده ساعت!!!!!!!!!!!!!!!!!!
عین زلیخا که باید یه خبری از یوسف می گرفت، دقیقا فقط می خوام ازش باخبر بشم.
چقدر من این زلیخا رو سرزنش و مسخره کردم :/
پ.ن2
انگار از وقتی فهمیدم، منع شدم و این همه احساسات واکنشیه به منع شدن و کاذبه. و باید ببینیم تهش چی میشه.
پ.ن3
اگه خودش بود می گفت پیشنهاد می کنم پیش یه متخصص برید. نمی دونست تحت درمان و خودسازی هستم. و هر دفعه که به مرحله بعد می رسیم، من یه گندی می زنم که تمام تلاش ها میره به باد :/
پ.ن4
چقدر خوشحالم که الان آرومه، خوشه، خیلی خوشحالم.
انگار در من یک دونه عشق کاشت. و من مادرانه عاشقش شدم :/
پ.ن5
گفتند دیوانه، شنیدی زن گرفته؟
دیوانه ام، حتی زنش را دوست دارم!
:|
دعا میکنم شاد بشی
با اینکه میفهممت ولی بهت حق نمیدم که اینطوری با زندگیت بازی کنی...
ببخشید که دخالت کردم
درست میشه نگاه جان...
من بدتریناشم سر کردم.
:*