تو

اصل عزت نفس: مدیریتتو دست کسی نده!

تو

اصل عزت نفس: مدیریتتو دست کسی نده!

ف "جامانده"

خب ف جا موند. عب نداره.


پ.ن

بحران روحی بدی دارم. امروز کنار گاز، تخم مرغ رو شکستم و تا تو روغن انداختم، دستام سوختن. به کارم ادامه دادم و متوجه نشدم که چی شده. بعد از چند دقیقه، یه جوری بودم انگار یه جای کار به بقیه جاها نمی خوند. یه نگاه به بدنم کردم و دیدم یه قسمتی از دستم سرخ شده، و جاهای بعدی رو بعدا می دیدم. یه جوری بود خلاصه.

انگار مواجهه جدیدی بود با پدیده سوختن. چجوری، چطوری، چی شده اخه...

چرا سوختم؟

اصلا سوختن یعنی چی؟

بدنم داشت اینو می پرسید.

عین همو حس دلتنگی که نمی فهمیدمش. این بار در من حادثه ای رخ داده بود که من متوجه نبودم اسمش سوختنه.

در یخچال رو باز کردم و به بقیه کارهام ادامه دادم.

باید ادامه می دادم.

این باید چی بود؟ کی قرار داده بود؟ اصلا چرا در اون لحظه باید ادامه دادن می یومد تو فکرم، نمی دونم!!!!!


پ.ن۲

حرکت. محق گفتن فقط از حرکت نایست. و این دقیقا حرفی بود که بدنم به خاطر سپرده بود، ولی من یادم رفته بود. در حوادث مختلف زندگیم، یه چیزی تو این مایه ها برام رخ می ده. دارم حرکت می کنم، با مخ می خورم زمین، دوباره باید بلند شم ولی خب بلند نمیشم 

هی کولی بازی در میارم.

هی گریه و داد و اینا

ولی باید بلند شم بالاخره، خب نمیشم. از حرکت می مونم و این خیلی بده. ماهها می ایستم در یک نقطه جوری که راه رفتن یادم میره. و دقیقا وضعیت این طوری میشه که می خوام حرکت کنم. و خب تو اولین قدم، چون پاهام سست هستن، دوباره می خورم زمین و کلی از عالم و آدم طلبکار می شم که چتونه؟

ببین، می خواستم حرکت کنم ولی تو نذاشتی.

ببین!

اومدم بلند شم ولی شماها نخواستید.


خلاصه که این طوریه.


پ.ن۳

روی زمین دراز کشیده بودم و تمرین جسدی می کردم. خوابم برد :/

دوباره بیدار شدم.

نگاهم افتاد به ساعت و چند دقیقه ای حال نداشتم بلند شم. دوباره همون وضعیت!!!!


جدا چرا شروع حرکت این قدر برام سخته؟؟؟؟

چرا عین بدنم هوشمند نیستم؟؟؟


پ.ن۴

گشنمه. از صبح هیچی نخوردم. روغن رو گذاشتم داغ شه. تخم مرغ ها رو شکستم و زدم تو روغن. دستم سوخت. متوجه نشدم. حال سوختن رو نمی فهمیدم. از تغییر رنگ پوستم متوجه شدم و بعد از مدتی سوختن رو حس کردم. قدری نگاه کردم و دوباره به کارم ادامه دادم:

گشنم بود. باید غذا می خوردم تا سیر شم. همیشه می تونم با خودم درباره احساس سوختگی همدردی کنم، ولی اون لحظه باید نون رو بر می داشتم که غذا بخورم تا سیر بشم.

می بینی؟

من هدف دارم. نیاز دارم. وقتی یه مزاحمی پیدا میشه. خودکار چشم پوشی می کنم.

بدن این قدر می فهمه!!!!!

ولی من تا الان نفهمیده بودم!

حالا باید چیکار کنم؟

یا هدف هام مشکل دارن! یا هنوز با تمام وجود احساس نیاز نکردم! یا هم هنوز چیزی هست که من درباره خودم نمی دونم!!!!!!!!!

به هرحال گره حرکت نداشتنم رو پیدا کردم!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد