تو

اصل عزت نفس: مدیریتتو دست کسی نده!

تو

اصل عزت نفس: مدیریتتو دست کسی نده!

کاف

دیشب قدری حال خوب رو بعد از مدت ها حس کردم. یه جور نور شدن. یه جور حس خوب سفر و این اولین بار حس خوبی برای رفتن به سفر داشتم. ادغام یزد و تولد یک نوزاد همیشه برای من خوشاینده.

ولی دیشب با اینکه قرار مزخرفی بود، چند لحظه ای حس خوب رو تجربه کردم. خالی از هیجانات کاذب و تنها یه حال خوب.

یه جور حال خوب استغنا...

بینیاز از همه چیز. حتی تمیزی. حتی غذا.

انگار موسیقی when time goes رو اینقدر گوش دادم، که روحم حال خوششو هر لحظه عین فراز و نشیب هاش تکرار می کنه.

انگار ریتم زندگیم شده.

نه حوصله تحلیل و عمیق شدن در خودم رو دارم.

نه عرفان و فلسفه نویسی

فقط دوست دارم دراز بکشم و این اهنگ رو گوش بدم و جریان آب ازم بگذره.


پ.ن

پریشب نشستم به هیئت خوندن. ارضام نمی کرد.

من از خوندن خستم.

می خوام کل عرفان و نجوم دنیا رو تجربه کنم. خودم راه شیری باشم.

کاش من راه شیری بودم.

که البته الان حانیه هستم و اشرف مخلوقات. ولی هنوز نمی دونم چطور می تونم مراتبم بالاتر از همه عالم بشه.


پ.ن 2

خاله م، ناتنیه. مادرش نابیناست. 17 سالگی منژیت می گیره و نابینا میشه. امروز صبح داشت از زایمان خاله م صحبت می کرد. گفت بچه از پا اومده بیرون و از دردهاش گفت. 

منم داشتم فکر می کردم چه تصویر عجیبیه که دختری بسیار زیبا و درسخون نابینا میشه تو 17 سالگی، بعد زود شوهرش میدن به یه مرد 60 ساله که پدربزرگ منه. 

دارم به زایمانش فکر می کنم که وقتی بچه رو می ذارن روی سینه ش، حتما خیلی دلش می خواسته بچه رو ببینه...

دارم به خیلی چیزها فکر می کنم...

و حتی الان که ما همه عکس بچه خاله مو نگاه می کنیم و اون فقط سیاهی رو تجربه می کنه.


پ.ن3

منم خالی از تصویر دراز کشیده ام و به خنکی این اهنگ و وجودم و تولد و راه شیری فکر می کنم...


نظرات 1 + ارسال نظر
نگاه جمعه 4 مرداد 1398 ساعت 03:59 http://negahekohestan.blogsky.com

هیچوقت اینطوری بهش فکر نکرده بودم... نابینایی و حسرت دیدن صورت بچه ی خودت...

:((((

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد