داشتم به این فکر می کردم که چی شده؟ چرا به درجه ای از عرفان رسیدم که دلم می خواد هیچ چیزی رو بروز ندم؟
چرا این قدر نه محتاج ابرازم نه کشف شدن؟
مگه غیر این بود که دوست میداشتی بشناسنت و عالمی رو بنا کردی برای تحقق این امر؟
پس من چرا روز به روز ارامتر و سردتر میشم؟
اما انگار درونم گلوه ای از آتیشه که تمام بدنم و روحم و وجودم رو گرم می کنه.
عین شمع حمام شیخ بهایی...
فلسفه فیزیکی ش چیه؟
نمی دونم...
ولی تمام محیط درونم عین یک حمام، ساکته و فقط شعله اون شمعه که گاهی بازی در میاره و ذره ای جابجا میشه و صداشو می شنونم...
فقط صدای اون آتیش رو می شنونم.
گرم هستم...