تو

اصل عزت نفس: مدیریتتو دست کسی نده!

تو

اصل عزت نفس: مدیریتتو دست کسی نده!

عنوان ادراکات جزئی در جهت توسعه کلیات-5

یه طوری قاتی کردم برای مدیر، که خب هنوز نمیدونم من مذاکره رو بردم یا نه...

گستاخ و جسور؟

نه!

صرفا یه بار برای همیشه گفتم مرگ یه بار شیون یه بار...

و حرف دلمو زدم.

مدیر هم جوابمو دادم و قانع شدم.

قانع.

و البته مدیر مستاصل شد ازینکه گفتم که دیگه نیستم.

گفتم باهات حقوق فلان رو می بندم، گفتم نه.

گفت چرا؟

گفتم می خوای خورد خورد سرمایه گذاری کنی و تهش ادعای تملک کنی؟

گفت نه، برای پروژه های دیگه میگم و خب زر میزد.

گفت نیستی دیگه؟

گفتم وقتی یه کار رو می تونم خودم هندل کنم و شما نه کمک مالی می کنی نه سهم میدی، چه لزومی داره خودمو بندازم تو هچل؟


یاد موقعی افتادم که بدجور حالمو گرفتن تو کار. بدجور اعصابمو بهم ریختن و خب زر میزدن... بابت چیزی طردم کردن که حق بود. جز مسئولیتهام این بود که توضیحی ندم و طرف در ازای رد عمل غیرقانونی، با خاک یکسانم کردم. و بقیه هم حمایت کردن ازش.

و تنها مدیر باهاشون دعوا کرد...

ولی خب حمایت مدیر به چه دردم می خوره؟

تو فکر کن پروژه فی بالا رو یکیشون اورد شرکت و من معرفی نشدم!

و این رفتار طبیعیه...

مدیری که حتی سهم نمی تونه تعیین کنه و این روالهای طبیعی رو ادامه میده چون فرهنگ متقابلی نیست...

بهم گفت وایسا و باهم مبارزه کنیم... فقط صبر لازمه.


وقتی جایی طرد شده ام، ارزش کارمو نمی دونن، پیامبرم مگه که بمونم؟

صبر و مبارزه و ایستادن روی حرف کار پیامبره.


بیخیال.


دیروز حوالی مغرب، وقتی از مصاحبه کاری برمی گشتم، له بودم. تا حدی که "در آستانه پیری" چاوشی رو گوش میدادم و گریه میکردم.

یاد اون روزی افتادم که توی شرکت عکس عقد هـ رو دیدم. نتونستم بمونم. فهیمه گفت وایسا باهم بریم یه کافه. من توان هضم و سانسور گریه رو نداشتم. تو مترو، کف زمین نشستم و تمام ایستگاههارو گریه کردم. نتونستم برم خونه. رفتم امامزاده و ساعتها گریه کردم...

گریه و گریه...

سما اومد و کلی باهام حرف زد.

ولی من خراب بود...

خراب خراب...

اما ناامید نبودم.

حال ازدواج کردن معشوقی که دوست داشتنتون یه طرفه بوده، حال غریبیه. باید حس کرده باشیش تا بفهمی چی می گم.

گفتنی نیست خلاصه...

نمی دونم گریه اون روز برام دردناکتر بود، یا بهت شنیدن خبر فوت زهرا یا دیروز و مواجهه شدن با اون عظمت پوچی و بیکاری و بی هنری...

چجور میشه برای پول کار کرد و زمان پرداختن به علاقه‌ت کم باشه؟


چجور میشه؟


که من دیگه خسته و به شدت ناامیدم. از وضعیت کشور، از دینداری و از کوچ تمام کبوترچاهی‌هایی که الان تو یه کشور دیگه ن...

چه قدر تراژدیه که هرکی میگه فلانی رفت، اون یکی میگه خوب کرد، خوش به حالش و...

چه قدر تراژدیه حال غربت کسی که الان ایران نیست و همه فکر می کنن حال دلتنگیاش خوبه...


و چقدر تراژدیه که عین جهان‌آرا موندم توی کشور و اخر هم هیچ رخ نده...


پ.ن

هزار ماهی تنها

فدای آبی دریا

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد