تو

اصل عزت نفس: مدیریتتو دست کسی نده!

تو

اصل عزت نفس: مدیریتتو دست کسی نده!

بگو بسم الله...

داره می ره مکه حج تمتع. بهش می گم: واسه چی می ری دقیقا؟

می گه واسه اینکه یکی از دوستامو ببینم.

می گم کدوم دوستت؟

می گه قول می دی نخندی؟

می گم آره بگو

می گه سوره حمد...


پ.ن

 یه دوستایی داریم که خودمون ازشون بی خبریم. پر از رشد هستن. پر از هم نشینی... پر از قوت قلب. بهش که نگاه می کنم می بینم راست می گه تجلی سوره حمد اعمال حجه..

پر شدیم از تبادل فرهنگی که جامعه مجازی برای ما تعیین می کنه. عکس درس خوندن می ذارن یه مشت کتابه که با نظم و دکوراسیون جالبی کنار هم چیده شده... خودکارای رنگی و هایلایت یه کمپوزیسیونی رو ترتیب دادن. چندتا استیکر هم گذاشتیم اون ور برای یادداشت توی کتاب. یه مشت گلدون هم روی یه نردبون...


ما یه پاسیو داریم که تقریبا ۴متر در ۴متره... بین هال و راهرو و پذیرایی خونمونه. پر از این گیاهاست... فنکس.. فیلتوس... گوش گرگی.... دم ماری... چیزایی که تا حالا هیچ کس نشنیده. این مدل آدما بارها از کنارش رد شدن و هیچ عکس العملی نشون ندادن! فقط تو ظواهریم. 


شما گیاه رو دوست نداری! شما گلدون اون گیاه رو دوست داری!

شما رشد رو دوست نداری! شما فقط گل دادن گیاه رو دوست داری!

شما...

بیخیال!


عین کلاس نقاشی ما و کافه های خیابون زندگی می کنیم... 

خونه ما قدیمیه. پر از صفا... چندتا درخت هم داره. همون چندتا درخت کنار چندتا گلدون شکسته و چندتا بیل و شن کش... پر از درختکاری! پر از بیل زدن! پر از کشاورزی و برکت...


فرهنگی که داره مارو از خودمون جدا می کنه... همین کافه گراییه. فرهنگ کافه گرایی. خود بنده... اون کتابخونه که نوستالژیک خونمون بود رو به شکل مدرن درآوردم. بدبخت و بیچاره چقدر با اون دیوار قهوه ای و چوبی خودش خاطره داشت...


حقیقتا خسته شدم یه مشت شعر و ادبیات سخت رو زیر یه مشت دیگه عکس دختر چادری دیدم که حالا یا دستشون رو دماغشو بوده یا دستشون روی چشمشون... آره شما دست نیافتنی ای!

خسته شدم از عکس پسرهایی که یه متن فلسفی نوشتن و کپشن کردن و در نهایت پی نوشت رو نوشتن: آش مادر را جان را خوردیم. هشتک مهمونی... که هرچی نگاه می کنی نه تو اون عکسه ست نه تو اون کپشن... بی ربط... عین فیلم های اصغر فرهادی که یه جایی که خیلی مهم هست رو حذف کرده و خودت باید ربطش رو با بدبختی پیدا کنی!

خسته شدم از این فرهنگ ظاهری و عوام یه قشر مذهبی که روح در حال توسعه دارن.


جهان سومی!


قشر در حال توسعه نگاهی به سمت قشر توسعه یافته دارن در حالی که خودشون نقطه صفر هستن. ولی بدبختی موضوع اینه که اینقدر باور کردن که توسعه یافته ن، که به اون پایینیه غرغر می زنن!


خسته شدم از بس آدم هایی رو دیدم که هیچی نیستن ولی فکر می کنن هستن. زندگی شون جلوی دوربین لنز گوشیشونه. این خستگی ها از خودمم هست. خودم هم همین مدلی بودم. توی جو قرار گرفتم. ولی وقتی فاصله گرفتم فکر کردم! تامل کردم! دیدم غلط کردم غلط...


خودمون باشیم. لباس محلی ما همون زنیه که دامن کوتاه می پوشید با شلوار گشاد که سر مچش، رو می بستن! نه این سنتی هایی که مد شده و هیچی نیست! هیچ فرهنگی نیست! فقط اشتباه و بی بندو باریه!


گذر از پ.ن


وقتی نماز می بندیم بهمون می گه: بگو بسم الله الرحمن الرحیم؟ بگو قربونت برم! 

بعد من با کلی حواس پرتی  می گم بسم الله الرحمن الرحیم. می گه آفرین دیدی تونستی!

می گم صدا نمیاد... می گه صدای تلویزیون ذهنتو کم کن، صدامو بشنوی... بگو ایاک نعبد و ایاک نستعین... می دونم قبول نداری. می دونم دروغه برات.. ولی بگو! از نگفتنش برات بهتره.. 

می گم به چه دردی می خوره؟

می گه من همون فاصله بین گفتن و نگفتنش رو دوست دارم. من عاشق رشد توام حانیه! گلدون مهم نیست! رشد تو مهمه عزیز دلم! بگو قربونت برم...

می گم ایاک نعبد و ایاک نستعین... 

می گه آفرین... آفرین... عالم فدای تو. عالم فدای ایاک نعبد گفتنت...


عین یه مادری که پا به پای بچه ش راه می ره. بچه زمین می خوره... غر می زنه... گریه می کنه... ولی مادر با لبخند، با جون و دل، تشویقش می کنه.

 از فرهنگ ساختگی بیایم بیرون. فرهنگ ما "نورُ  علی نور" است!


بازگشت به پ.ن


مَثَلُهُمْ کَمَثَلِ الَّذِی اسْتَوْقَدَ نَارًا فَلَمَّا أَضَاءَتْ مَا حَوْلَهُ ذَهَبَ اللَّهُ بِنُورِهِمْ وَتَرَکَهُمْ فِی ظُلُمَاتٍ لَا یُبْصِرُونَ 







گم شده ایم

یه آیه هست که خیلی وقتا میاد و می ره:


فبأی آلاء ربکما تکذبان...


آلاء همون نعمتیه که موجب رشد می شد. خب برعکسش می شه هر چی که موجب رشد می شه نعمته. بگردیم دنبال چیزا و کسانی که موجب رشدمون می شن. اونا نعمتن.

 آلاء...


پ.ن کل اینستاگرام و اطرافیانم شدن یه عکس و یه نوشته ای که نشئت گرفته از درونشونه. کل توییتر هم بود چهارتا غر زدن و یه سری درون ریزی هایی که تهشو می گرفتی پر بود از آلایش و ریا و گفتن اینکه من خاصم.

یه گلدون و دوتا غذا و یه کافه و یه روز خوب و فلان خوشحالی یهویی و انگار از اعماق عوام اینا سلبریتی شدن و اومدن بیرون ...


بروز ما کجاست؟ برای خودمون طرفدار جمع می کنیم؟ یه عده هم جوری برخورد می کنن که لایک برامون مهم نیست! اوکی! پس اینجا ننویس.

یه سریا هم هستن که دیگه هیچی... توی بروزات غرق شدن و ظواهر جلو چشمشونه اما هیچی به هیچی! درگیرن...


بعد ازینکه توییترمو بستم، نشستم فکر کردم که چرا من اصلا باید تو این فضا باشم؟ چرا من باید بشینم غرغرهای روشن فکری و یا بزرگ اندیشی آدما که خیلی دوست دارن نشون بدن از عامه این مردم کنده شدن، رو بخونم؟

وارد دنیای یه عارفی شدم. بزرگ محکم بدون هیچ وابستگی ای... نه قضاوتی در این آدم بود نه آلایشی... با اون من تازه فهمیدم که می شه آدم هارو بدون مدرک و داشتن یه شعور اجتماعی دوست داشت. بدون اینکه اون آدم پر باشه و یا خالی... یه آدمی که دیپلم داره و فارغ از همه دغدغه های فلسفی دنیا ست. همه چیز پیش این آدم ساده دیده می شد. می گفتم سلام! عین فیلم یک تکه نان می گفت: سلام؟ سلام... آفرین... سلام اسم خداست. و همان لبخند همیشگی... هر باری که از دوستی زمینی کنده می شوم، مسیر بعدی دوست آسمانی ست. 


به او گفتم تو قوت قلبی..  گفت خدا قوت قلبت باشه. سکوت نکرد و نپذیرفت. گفت دوست ندارم عین گذشته خودم سرگردون بشی... به جایی که مخکمه دل ببیند. به این فکر کن که خدا هست حتی اگه صداشو نشنوی. همین قوت قلبه.


به او گفتم تو آلاءی... یعنی موجب رشد منی. نعمتی! گفت: ممنونم یه کلمه جدیدی رو توی قرآن پیدا کردم.


به او خیلی چیزها گفتم و او همان مرد یک تکه نان بود...



پشت پلک های بسته...

از پشت پلک های بسته ام می نویسم... آنجا که نفس را حبس می کنم و نفسم را پس می دهم و با صدای عمیق درونم که می گوید: سبحان الله... چشمانم را باز می کنم.


من رها شده ام... از خودم کنده شدم. و دوست دارم تا آخر عمرم بگویم سبحان الله و در انزوای خودم با پلک هایم بازی کنم. راحت و آسوده...

از همه چیز بریده ام. از همه خسته... و ناامید به دستانی جز خدا.