تو

اصل عزت نفس: مدیریتتو دست کسی نده!

تو

اصل عزت نفس: مدیریتتو دست کسی نده!

برای هیوا -۲

این روزها مدام به یاد حرفهایت می افتم... به یاد تجربه هایت.


به یاد باید و نبایدهایی که می گفتی! به یاد اجازه هایی که می دادی و اجازه هایی که نمی دادی!


راستش را بخواهی تو پر از تجربه ای...


تو پر از بودن و شدن و رفتنی


من تو را در کنار تمام گام هایم حس می کنم. و آن لحظه که به اشتباهم پی می برم یاد خجالت هایت می افتم که اگر الان بگویم فلانی راست می گفتی، به من بگویی این طوری نگو! من نباید این باید و نباید کنم! این قدر منبر بروم! خدا تمام منبر رفتن هایم را امتحان می گیرد...


خدا تورا حفظ کند.

کاش بتوانم پایم را جای ردپای سفت تجربه ات بگذارم و این همه دردسر نکشم!



حسرت گذشته ها...

سال ۸۸ رو هیچ وقت یادم نمی ره. خیلی روزای هیجانی و پر از امیدی بود. یادمه می رفتیم کتابخونه و درس می خوندیم و تهشم می رفتیم ستاد و کلی بحث هارو گوش می کردیم. اون روزا خیلی چیزا رو نمی دونستم. فقط یادمه روز ۱۴ خرداد ۸۸ وقتی نمازجمعه تموم شد، فهمیدم نظر من به نظر فلانی نزدیکه یعنی چی. خیلی برام عجیب بود. دنیایی که ساخته بودم متفاوت بود ازون چیزی که بود!


برگشتم!


اون روزا فکر می کردم چقدر خوب می شه همه چیز اگه فلانی بیاد روی کار... پر از پویایی... پر از حس خوب نسبت به انقلاب و پر از حس خوب نسبت به زندگی و آینده ایران.

 رفتیم دانشگاه.


دانشگاه بدتر شدیم! گیج تر شدیم! اصلا نمی دونستیم اینایی که رنگ ما هستن چرا این جورین؟ با یه عده عقیده سیاسی مشترک داشتیم و با یه عده دیگه پوشش مشابه!


پر از دوگانگی... پر از دوگانگی...


پ.ن


حالا فهمیدم این مملکت پر از سگه که دارن پارس می کنن. هر کسی برای رسیدم مقاصد سیاسی خودش داره اون یکیو می کوبه. پر از دعوا... پر از جر و بحث... 

و عملا هم فرقی نداریم باز هم دیکتاتوری... چیزی از دموکراسی وجود نداره. وجود هم داشته باشه تو قسمت هایی هست که شایسته سالاری وجود نداره و طرف با مدرک فقه می خاد بیاد رئیس جمهور شه...


و ما تو شرایطی هستیم که باز هم باید بین بد و بدتر انتخاب کنیم.


خدایا نسل این تندروهارو از این مملکت منقرض کن. اینا همونایی ن که امام علی رو زدن کشتن!

برای هیوا -۱

مدت هاست تو خودم کلنجار می رم بابت این نام! الگو...

خودم همیشه توی خواستگاری ها می پرسیدم الگوتون کیه؟ .. یا دوست دارید چجوری بشید؟ یا اینکه چه کسی براتون تو زندگی بولده یعنی اینکه تا کاری رو بخاید انجام بدید سریع چه کسی میاد تو ذهنتون که مثلا فلانی اگه بود این کارو می کرد یا نه!


مدت ها گذشت... مدت ها گذشت و گذشت تا به نقطه ای رسیدم که که مثل یه رعد و برق به انفجار رسیدم. یه تخلیه چند ثانیه ای... پر از صدا و نور...


اینکه خودم باشم و دنبال بیرون نباشم. اینکه درونم اینقدر چیزهای شیرین و جذاب داره که دیگه نیازی نداره اسیر کسی بشم. آرمانی بشم.


پ.ن

به خوابش می آید و از او می پرسد: چه شد که این بچه این قدر استثنا است؟ چه شد که به من دادند؟ جواب می دهد: این طفل هدیه ای از خداوند است... هدیه ای ست برای ناکامی های مردی که در خود گریست و صبر را با جگرش بالا آورد.

تا ۱۹ بشمار...


از خواب که بلند می شود می داند که باید امیدواری کند... می داند که باید صبوری کند... می داند که باید بجنگند با تمام یأس ها..


همه اش زیبا ست.

وسعت قلب...

قلبم را به وسعت آسمان ها باز گذاشته ام.


در زیر سایه عرش خدا، قلبی ست که می تپد. قلبی ست که پناه همه قلوب است. 


پ.ن

روزهایی که به یادت می یوفتم، شرمنده می شوم عموی بچه سیدا. شرمنده اینکه شما چه محبی بودی و ما چه محبی...


چرا که محب اول خاندان علی، عباس بود!


فقط دوستت دارم. هرجا که کم می آورم و هرجا که زیاد می آورم، فقط یاد توام. با تو بودن صفای دیگری دارد. ما کربلا نرفته ها، حرم شما را در دل بنا کرده ایم. دلمان که تنگ می شود، دست بر سینه می گذاریم و چشم ها را روی هم...


از اعماق دل می گوییم ساقی عشق! ظرف مارو هم پر کن! اگر ظرف کوچک است، بشکن و ظرف دیگری بده و آن را پر کن...



حال که پر و بال باز کرده ام... حال که قلب را وسعت داده ام... حال خون عشق را در قلبم بریز و این کبوتر جلد را پرواز بده...


انقلاب قلوب

مدت هاس که ازم می پرسی که چرا به چشمانت نمی تونم نگاه کنم.

امروز مانند همیشه بدون هیچ آلایشی ازش حرف می زنم.


عشق یک بحرانه. این بحران اسم دیگه ش انقلابه. یعنی قلب تو یه سطحیه... بعد به سطح فراتر می ره. این بالا رفتن نیرو می خاد. انرژی می خاد... عشق همون انرژی رو می سازه. همون بحرانه. همون انقلابه... درست مثل الکترون ها که توی اتم از یه سطح انرژی به یه سطح دیگه می رن. بهش می گن جهش الکترونی...


این انقلاب تنها بر چیزی می تونه تحمیل بشه، که توانایی صبر داشتن باشه. صبر یعنی که قلب ذره ذره ش منقلب می شه و می ره اون بالاها... فقط قلبه که می تونه شاهد عشق باشه. فقط اونه که می تونه صبر کنه. فقط اونه که از یه سطحی به یه سطح دیگه می ره... ناسلامتی محفل خداست قلب!


جایی که خدا می نشیند.


چشم ها نتونستن بار امانت بکشن، قرعه کار به نام دل زدن.