تو

اصل عزت نفس: مدیریتتو دست کسی نده!

تو

اصل عزت نفس: مدیریتتو دست کسی نده!

سکوت

سکوت شادترین، تعبیر ازخداست.

خداوندی که سکوت می کند و در پشت این سکوت نمی دانم چیست.

شاید او سکوت نکرده، گوش های من سکوت کرده اند.

شاید خدا آن بالا ها نیست... شاید خدا پرحرفترین حادثه زندگی ست.


تورا پشت هر برگی که بر زمین افتاد، حس می کنم!

تورا پشت هر ابری که اشک فراقش بر گونه های من چکید، حس می کنم!

تورا پشت عطر بهارنارنج آن دم که در هوای شیدا پیچید، حس می کنم!

تورا از نسیمی که از پر زدن کوتاه یک بال کبوتر بر گل محمدی وزید، حس می کنم!

تورا از قدم زدن دو عاشق در خیابانی جنگ زده، حس می کنم!

تورا با صدای جویدن موشی تنها که زیر پل جوی، نان دندادن می زند، حس می کنم!

تورا با  آن آسیاب بادی ای که لب کوه می چرخید، حس می کنم!

تورا با زمین خوردن کودکی نوپای ۹ماهه، حس می کنم!

تورا با برخورد موج محاسن مردی با ساحل صورت همسرش که خوابیده، حس می کنم!

تورا با خش خش صدای پیرمردی که ترانه ای قدیمی را می خواند، حس می کنم!


مرا رها مکن عزیز جانم...

دستت را رها می کنم و در بازار پر زرق و برق دنیا، گمت می کنم. خوب که بازیگوشی کردم، سر بر می گردانم و می بینم نیستی... بیخیالی طی می کنم و به روی خودم نمی آورم. بعد از مدتی که خوب خلوت و تنهایی خود را فهمیدم، بغض می کنم. گوشه ای می نشینم. سرم را بین دو دستم می گیرم و زار می زنم. صورتم عین بچه ها می شود. لب هایم... چشمهایم...

می بینی عزیز دلم؟

جنگ زده ترینم...

به خود که می آیم، می بینم روبرویم ایستاده ای و دستم را گرفتی و با همان لحن همیشگی : اوف شده... بوسش می کنم خوب شه. و دستم را بوس می کنی...

کمکم می کنی که دوباره بلند شوم.


این بار قلبم را نشانت می دهم. اوف شده... بوسش کن خوب شه.




ابراهیم نامه-۸

سلام آقا ابراهیم.

خلیل خدا


ابراهیم نامه-۷

دارم به این فکر می کنم که از وقتی که دکمه دیلیت اختراع شده، چقدر قدرت طلب شدیم.

اینکه می تونیم چیزهایی رو پاک کنیم.

حرفها

نوشته ها

می تونیم ادم ها رو دیلیت کنیم.

افرین اشرف مخلوقات

چه قدرتی داری...

اما!

می دونی از اون روزی که اولین کلمه ای رو که نوشتی و پاکش کردی، پاک نشده؟

می دونی چه اسمس ها... چه کانتکت ها... چه چت ها... چه نوشته ها... چه توییت ها... چه استتوس ها... چه و چه و چه....

می دونی فکر می کردی پاکشون کردی و پاک نشدن!

و یه روزی قراره همه شونو ملاقات کنی؟

حرف که از دهن اومد بیرون دیگه اومده....

عملی که انجام می دی، فعل شده و دیگه کنترلش از دست تو خارجه...

اما...


پ.ن

کنارش نشست. دست ابراهیم را گرفت و فشرد. تبر را به دستش داد و گفت: برو... برو ببینم چیکار می کنی...فقط نترس.

کنارش ایستاد. بر بلندی کوهی از چوب، نسیمی می وزید. به نسیم گفت خاموش باش. به ابراهیم گفت: نترس!

در آغوشش گرفت. ابراهیم خسته بود... از این شکستن پیوند پدری و پسری... با محبت غریزی اش جنگیده بود. ابراهیم را آغوش کشید.


تبر رو بگیر ببینم چه می کنی!

نترس!

خسته نباشی جانم!


خودش همه کار می کند و ما را تحسین می کند...

#تو_خداوند_منی

نفرت از کلمات

از کلمه های این شهر بیزارم

چون با یکی شون خاطره دارم :|


پ.ن

فکر می کنم حسمو بریزم تو کلمه ها، حسم شهید می شه. لذا با خودم هم مطرحشون نمی کنم چه برسه ب نوشتن!!

توانایی ها

در این حد توانایی دارم که اگر کسی از من خوشش نیاد، جوری رفتار می کنم که نسبت به تصورش، یقین پیدا کنه. 

والا :/

من که کسی رو از دست نمی دم... اون منو از دست می ده :دی