تو

اصل عزت نفس: مدیریتتو دست کسی نده!

تو

اصل عزت نفس: مدیریتتو دست کسی نده!

گم شدن...

دیگر نه تحمل انتظار دارم نه تحمل گم شدن...


"و أن یکاد " م گم شده. واقعا انتظارش را نداشتم. هرچه که گم می شود، انگار درد کهنه گم شدن وجودم زنده می شود.


خانم معلولی توصیه کرد فقط از خودش بخاه که تو آغوشت بگیره، اون بلده مسیر رو جوری رقم بزنم که بهش نزدیک بشی.


پ.ن

حتی به این برسی که خدا دروغ می گوید، باز برای تو سنگین است. چرا که خدایی داری که ناقص است و این بازخورد تفکر تو از جهان است.

جهان بینی! یعنی جهان را می بینی! یعنی جهان را هرطور ببینی هست!

بروز-۱

سلام روح الله جانم...

ما با شما زیر سایه مهربانی قدم زده ایم. و صمیمیت ما از آن روزهای قبل از عراق شروع می شود. یادت هست؟

یادت هست که وقتی به نقطه رسالت نزدیک شدی، تب کردی. من تورا فهمیدم. این ترس آخر تو بود که توان فهم تورا به "سوره نصر" نزدیک می کرد. قرار بود با گوشت و پوستت "و رایت ناس یدخلون فی دین الله افواجا" را فهم کنی. وقتی برایت خواندم اذا جاء نصر الله و...

دیگر ادامه ندادی و با حالت تضرع بر زمین افتادی. گفتم بلند شو روح الله، بلند شو عزیز جان... نغمه پیروزی ست.

گفتی  

"من تابع توام. خود را به تو سپردم... ولی این مسیر همان مسیر پدرمان "فزت برب الکعبه" ست. صدای خرد شدن کوه را شنیدم که گفتی عشق را بپذیر ولی او فرو ریخت. صدای ریزش آسمان ها را شنیدم که گفتی عشق را بپذیر، اما فرو ریخت. 

یا الله... این تب صدای فرو ریختن قلبم است. این ظهور جهانی، مرا یاد ظهور در برابر ملائکه می اندازد. آنجا هم اگر تو نبودی، ما خرد می شدیم "


هوووم... یادم آمد. چقدر می ترسیدی. ولی من با عزتم تو را عرضه کردم.

روح الله... می خواهم عرضه ات کنم. می خواهم بندگانم، اسماء را مرور کنند. خیلی وقت است که قلبشان قهرمانی خلق نکرده. روح الله به ما سر نمی زنند. ما را یادشان رفته اما من به تک تک بندگانم، به تک تک لحظات فراموشی شان، آن ها را به یاد دارم و سر می زنم.


ظهور برای به گل نشستن این کشتی فراموشی ست.


یادت هست که می لرزیدی و می گفتی: لبیک لبیک اللهم لبیک لبیک الله هم لبیک لبیک لشریک لک لبیک...

و از هوش رفتی.


پ.ن

حانیه جانم

ظهور محقق است. 

پشت گوش نینداز. 

دستانت را قوی می کنیم تا بار امانت را حمل کنی... اگر دستی نداری، می سازیم همان طور که مریم را به حمل عیسی ساختیم!


دیشب...

دیشب هر چی دلم خواست گفتم.


احساس سبکی می کنم. چقدر خوبه بعضی وقت ها آدم شنیده بشه.

فقدان و عطش شنیده شدن در ما شعله می گیرد.

 

پ.ن

این داستان جدید تمام مغزمو از کار می ندازه. خیلی سخته الگوریتم فکری آدم ها رو دنبال کنه.

دیگه نه حوصله کنکورو دارم، نه حوصله توییتر...


شدم یه آدم غرغرو و عقده ای. نمی دونم تو این تلاطم چرا نقاشی رو ول کردم.