تو

اصل عزت نفس: مدیریتتو دست کسی نده!

تو

اصل عزت نفس: مدیریتتو دست کسی نده!

انگیزه

دارم به انگیزه م فکر می کنم. به انگیزه م درباره زندگی... یادمه یه خواستگاری بهم گفت تو گاردت بسته ست. قلبت رو برای کسی باز نمی ذاری... محافظه کاری و عقل. آدم باید پرواز کنه. هرچند که ازدواج اون آقا و من محقق نبود اما حرف های خوبی می زدن. یعنی منو خوب می شناختن. بگذریم...


الان دقیقا به همین نقطه رسیدم که باید ترس رو بذارم و کنار و قلبم رو باز بذارم. این جوری چشم هام هم بعد از چند سال دوباره، عشق و دوست داشتن رو رویت می کنن. نباید سیمانی باشم... نباید خودمو سانسور کنم. لطافت و ظرافت زنانه وابسته به کسیه که تو زندگیمون هست. اما عیبی نداره. حالا که نیست، به جاش می تونم روح هنری مو توی رنگ زدن کتابخونه و کاغذ کردن دیوارم بدمم. 


نفخت فیه من روحی...


جز نوشتن کار دیگه ای ندارم؟ بس کن حانیه... یه بعدی شدی رفت.

البته این همه سرزنش هم مناسب نیست...

 ببخشید حانیه. منظوری نداشتم.




صدای بابا... نگاه مامان...

روزهای فاطمیه، مدام حس از دست دادن دارم. مامان که یک جا می ایستد، تصور می کنم نیست، دلم می ریزد، مریض می شوم...


این روزها فرق کرده... و بابا دوباره صداش گرفته است. صدای بابا برای دخترش قوت قلب است. اما این صدا به می گوید که آری دوباره مریض شده است....


خدایا به خیر بگذرون

عاشقانه ای برای سوریه-۳

فرمانده


قد و قامت مرتضی بلند و چهارشانه بود. پر از ابهت فرماندگی. به او می آمد این عنوان. با اطرافیانش خیلی وقت ها جر و بحث داشت. عملش درست بود لذا دوست و دشمن برایش زیاد می شد. همین سفر سوریه هم نقل و نبات زبان درازی ها آقا بود وگرنه ترفیع می گرفت و در ایران می ماند.

خانواده مذهبی ای نداشتیم. هم او و هم من. البته من هم مذهبی نبودم و نیستم و به زور همین نماز را می خوانم. احساس می کردم که هر دفعه که با همکاران مرتضی مواجه می شدم او خجالت می کشد. و یا وقتی پوستری از من را می بینند که در فلان ارکستر ساز می زنم و... خیلی خوشش نمیاد. اما معتقد بود که من هم جهاد می کنم. جهاد من ارزش های خودم هستند و جهاد او بر طبق ارزش های خودش. مرا با علایقم پذیرفته بود و درست ترین کارش این بود که مرا جدای از دخترعمو بودن و پیانیست بودن پذیرفته بود! همین مرا جذب می کرد. منطق و عدالت و انصاف مرتضی. 

روز رفتن رسیده بود.باید می رفت. من هم حرفی نداشتم جز دلتنگی... اما مسیر همین بود. نگرانی های خودش را داشت. به جنگ به چشم جنگ نگاه نمی کردم چون واقعا معتقد بودم، عمر دست خداست. اوایل این جوری نبودم ولی وقتی چند باری که جسم نیمه جان مرتضی از جنگ بر می گشت، و بعد از یک ماه بهبود می یافت، ترسم ریخته بود. دیگر واقعا اعتقادم شده بود که نبض به دست خداست، حتی اگر یک دانه در دقیقه باشد.

یک ماه و ۱۶ روز دیگر تولدش بود، ولی چون در آن روز کنار هم نبودیم، همان روز رفتن برایش تولد گرفتم. بادکنک های آن شب مانده بودند و فقط یک کیک خریدم و به خانه برگشتم. دیدم دارد چمدانش را جمع می کند. 

-مرتضی! گفتم که من برات جمعشون می کنم. تو برو دوشتو بگیر.

- دوشممونم می گیریم:)))

- خجالت بکش:/ اه.

- اه نداره لیدی! بگو واووو...... هووووم.... بوی لذت زنانه می آید (با لحن شیطانی)

با دمپایی به سمتش حمله کردم. می زدم ولی این قدر بدنش عضله بود که درد را حس نمی کرد و از بالا نگاهم می کرد با همان لبخند همیشگی.

بالاخره تولد گرفتیم.

برایش یک بلوز گرم خریده بودم، گفتم باید حدس بزنی.

-چادره؟ (با خنده)

-نه (با غرغرکردن)

بعد از چند دقیقه به فکر فرو رفتم. مرتضی خیلی دلش می خواست من چادر  سر کنم. شاید انتظار داشت کادو تولدش چادری شدن من باشد. ولی واقعا نمی توانستم. اصلا غرورم به من این اجازه را نمی داد که به خاطر علاقه یک نفر دیگر چیزی را بپذیرم که به آن معتقد نیستم.

-لیلا پاشو یه چیزی بنواز (با خنده و قهقهه)

من تعجب کردم... این اولین باری بود که بعد از ۱۶سال زندگی، همچین چیزی را از من می خواست. هیچ وقت فکر نمی کردم از تمرین و ساز زدن من خوشش بیاید.

راستش خجالت می کشیدم. هیچ وقت تصوری از پیانو زدن خاصا برای یک نفر آن هم مرتضی نداشتم. بلند شد و با قهقهه و همان لهجه جنوبی اش، دلبری می کرد. دستم را گرفت و بلندم کرد و روی صندلی نشاند.

همان قطعه ای را زدم که به تازگی با بچه ها تمرین می کردیم. آماده تر بودم. و او ایستاده بود و مرا نگاه می کرد. اول حس خوبی نداشتم اما بعدش قوت قلب گرفتم از آن نگاه محجوب و در عین حال کام جو.


من می زدم و گذر زمان را حس نمی کردم و اون همانطور ایستاده بود. یک ساعتی شد. دیگر خودم خسته شده بودم. تمامش کردم و بلند شدم و او همانطور ایستاده بود و به من خیره شده بود. حس می کردم می خواهد بگوید این آخرین بار است لیلا...

ولی من باورم همیشگی بودن مرتضی بود و این حس ها را نمی پذیرفتم.


- من برم چایی بریزم بخوریم.

- لیلا...

-جانم؟

کاغذی دستش بود. آن را به من داد و گفت: این برای توعه. وقتی رفتم، بازش کن بخون.

نگاهم نگران بود. پر از اضطراب و ترس

-نه وصیت نامه نیست... نگانر نباش. یه درد و دل ساده ست.

.

.

.


رفت. با همان آغوش و بوسه های همیشگی موقع رفتن.


عاشقانه ای برای سوریه-۲

قدم زدن در پارک- خوشبختی

بعد از خوردن شام راهی پارک شدیم. ناگهان بادکنک فروشی آمد و مرتضی از او بادکنک خرید. آن ها را به من داد.

در دستانم گرفته بودم و خوشحال بودم و بالا و پایین می پریدم. و مرتضی تنها به من می نگریست و قدم زنان به دنبالم می آمد. با همان لبخند همیشگی و چشمان براق....

من عقب عقب راه می رفتم و حواسم به مرتضی بود و او انگار با صدای خنده های من موسیقی گوش می داد.

داد زدم که آره من خیلی خوشبختمممم...


ناگهان اشاره کرد آهسته تر... مردی روی نیمکت از خواب بیدار پرید و اخمی کرد. من هم عذرخواهی کردم ولی غرولند کرد و دوباره خواب...



عاشقانه ای برای سوریه -۱

آشپزخانه- بازگشت مرتضی

مانتویم را در آوردم. روی مبل دراز کشیده بود. آرام هر چه خریده بودم را به آشپزخانه بردم. تمام حواسم جمع انگشتانم بود که آهسته ترین رفتار را با پلاستیک میوه ها داشته باشند. صدای تلفنش بلند شد. به بریون از اشپزخانه دویدم تا مبادا بیدار شود. اما  بیدار شده بود. تلفن را جواب داد. و با لبخندی سرش را تکان داد و سلام کرد. به اتاق رفت تا صحبت کند. من هم به آشپزخانه برگشتم چند دقیقه بعد تلفنش تمام شد و به آشپزخانه آمد.

- سلام لیلا خانوم. خانوم خانوما... خوبی؟

- خیلی بدجنسی مرتضی! چرا نگفتی میای؟

- کار ما که حساب کتاب نداره...

و در حالی که یه خیار برداشت و به سمت سینک می رفت، دماغش را را نزدیک صورتم کرد و با لحنی آرام گفت

- و اینکه جواب سلام واجبه! و با خیار دماغم را نوازش داد.

- سلام. می دونم کارت حساب کتاب نداره ولی از بیروت تا اینجا، نمی تونستی یه زنگ بزنی؟

-نشد دیگه شرمنده...

خیلی دلم برایش تنگ شده بود اما با تمام قوا سعی می کردم صدایم را طلبکارانه و در عین حال لوس جلوه دهم تا او جلو بیاید.

شت... دوباره گوشی اش زنگ زد.

داشتم میوه ها را می شستم در حالی که مدام نت های فردا شب را با خودم مرور می کردم. دستی از پشت سر بر روی سرم کشیده شد. اول ترسیدم اما تمام شد.