تو

اصل عزت نفس: مدیریتتو دست کسی نده!

تو

اصل عزت نفس: مدیریتتو دست کسی نده!

کژال

تمام رنگ هایی که امروز دوست دارم، رنگ های دامن مادرم است که در بچگی، پشتش قایم می شدم و در امان می ماندم...

بابا به مادر می رسید و صدای نفس نفس زدن مرا از پشت مادر می شنید و می فهمید کجا قایم شده ام.

با صدای بلند می گفت: پس این دختر کجاست؟

آهسته در گوشش چیزی می گفت و می خندیدند...

و به سمت در می رفت!

کیفش را در کنار در می گذاشت و زانو می زد و مشغول بستن بند کفشش می شد.

با خنده های کودکانه به سمت در می دویدم و روبرویش می ایستادم.

بابا لبخند می زد و مرا بغل می کرد.

و می رفت...

در آستانه در می ایستاد چشمکی به مادر می زد و می رفت...

ما تنها می ماندیم.

کل روز و شاید کل شب.

هوا که سرد می شد، مادر یک علاءالدین اضافه روشن می کرد.

و ما دوباره گرم می شدیم.

من سرم را روی پای مادر می گذاشتم و گل های دامنش را واضح تر می دیدم.

چشمانم را تار می کردم و در آن دشت می دویدم.

به انتهای دشت که می رسیدم، داداش لگد می زد.


#کژال

کیجا

و من شلوغی عید را دوست می دارم.

قدم می زنم. به این و آن می خورم.

یک جایی خانم ها ایستاده اند. چند دقیقه یکبار مردی از وسط آنها می ایستد و روسری ای را پرچم می کند و فریاد می زند: بدو بدو حراجه...

صدایش را جور خاصی می کند. مثل آن آقایی که وانت دارد و در خیابان ها رانندگی می کند و هندوانه یا سیب زمینی هایش را می فروشد.

گوشه پیاده رو می ایستم و به مرد دست فروش خیره می شوم.

با صدایش به دوران کودکی ام می روم. آن زمان ها  پیرمردی  در کوچه ما می آمد که نان خشک می خرید و به جایش پول یا سبد پلاستیکی می داد. 

عید که می شد فرش ها را می شستند و روی لبه پشت بام می انداختند.

آن زمان ها تا بعد از عید هم برف می آمد.  برف ها روی فرش ها می نشستند و زیباترین تصاویر زندگی ام همین تناقض هاست.

با پدر و مادر به خرید عید می رفتیم. هوا سرد بود.

مادر لیستی را تهیه می کرد از نداشته های خانه مان. مثل سفره، دمپایی دستشویی، چوبلباسی و...

راه می رفتیم و در این شلوغی ها به این و آن می خوردیم.

-خانم ببخشید

پیرمردی به من برخورد می کند. مات نگاهش می کنم. اشک هایم می ریزد.

- کیجا... چیزی شده؟

+ نه حاج آقا. مشکلی نیست...

دستمالی پارچه ای را از جیبش در می آورد:

- بیا کیجا. اشکاتو پاک کن. این جا خوبیت نداره...

و می رود

اشک هایم را پاک می کنم و خوب که دقت می کنم می بینم دستمالش تمیز نبود!

خنده ام می گیرد و دستمالش را در جیبم می گذارم و دوباره در شلوغی ها گم می شود. و یا شاید به دنبال خاطرات گمشده ام می گردم.

آقازاده

+همه چیز را گذاشتم و رفتم مشهد. پناه بردم. از مخالفت ها... از طعنه ها... 

خواستم فقط خودم باشم و خودش.

قطار به پای هجوم ضربان قلبم، نمی رسید. قطار کندترین حالت ممکن بود. عین عقربه های ساعت.

دستم را روی قلبم  گذاشتم. 

تنها چیزی که برایم مانده بود قلبم بود. دلم برایش می سوخت. برای غربتش.

آقازاده مدام تماس می گرفت. نگران بود. دل را به دریا زدم و گوشی را خاموش کردم.

 دلم می خواست صدایش را بشنوم. اما نمی شد...

می خواستم از دنیا استعفا بدهم. 

نمی شد... با یکی دیگر نمی شد. 

اگر می خواستیم بشود هم پدرش نمی گذاشت.

سدها زیاد نبودند اما قدرتمند بودند.


- مدام تماس می گرفتم. بر نمی داشت.

خون خونمو می خورد. دوست داشتم برم اون ور گوشی و بزنم ...

نه نمی نمی تونستم بزنمش. جلوش بی زبونترین مرد دنیا بودم.

به دوستاش پیام می دادم، بی خبر بودن.

دیگه اون اضطراب، دلتنگی مو شسته بود و برده بود. دختره ی...

حتی نمی تونستم بهش فحش بدم. 

بهش حق می دادم که بذاره و بره. بابام خیلی اذیتش کرد. تو ذهنش می خاد کل دنیا رو برام بسازه. اما این دختره تو عقل بابا، شیش هیچ عقب بود.

صفحه گوشیمو باز کردم.

دیدم پست گذاشته...


+ پاهایم توان رسیدن به حرم را نداشت. داشتند در محوطه فرش پهن می کردند.

بی تفاوت به همه چیز، راه می رفتم. 

 به حرم  رسیدم. خانم خادم می گفت برای نماز جماعت بروید.

به دیواری تکیه دادم و خیره به ضریح شدم. جلو رفتم. خلوت تر می شد. تا جایی که رسیدم. من بودم و ضریح...

دستم را روی ضریح گذاشتم بدون انگشتر شرف شمس آقازاده! عکس گرفتم و پست گذاشتم...

کپشن: 

حرمان...


#آقازاده