تو

اصل عزت نفس: مدیریتتو دست کسی نده!

تو

اصل عزت نفس: مدیریتتو دست کسی نده!

شِرِک

در را کوبید.

پیرمردی در آستانه در قرار دارد. مدتی ایستاد.

صدای شلوغی و دست و بزن و بکوب، نگاهش را به پنجره برد.

صورت چروکیده و تکان خوردن پرده پنجره...

زن جوان پرده را کنار زد و با صدایی آهسته: مگه بهت نگفتم برو! برو دیگه حاج آقا!

پنجره را بست و پرده را کشید. "حاج آقا گفتنش" لحن تمسخرآمیزی داشت.

پیرمرد راهش را در پیش گرفت...

آدمها از روبرو می آمدند و تنها یک اورکت سبز ارتشی معلوم بود که حرکت می کرد.

پشت پیرمرد عظمتی نداشت. تلو تلو می خورد. دماغش را بالا می کشید و چند دقیقه یکبار می خورد به عابرین پیاده رو.

هر کسی چیزی می گفت. کمر خمیده... موهای چرب... کاپشن پاره...


و باران

زیر باران باید رفت...


اورکت سبز تیره تر شد. موهای چرب آویزان شدند.  


-ممد چطوری؟

ممد که لبه جوی نشسته بود و سیگاری دود می کرد، متوجه صدای پیرمرد نشد.

پیرمرد جلوتر آمد و لبه جدول کنار ممد نشست. صدایش را ارام تر کرد: ممد چطوری؟

ممد چشمهایش را به سختی باز کرد و نگاهی به طرف دیگر کرد.

- ممد آقا! من این ورم...

-عه تویی حاجی؟

خوش و بشی کردند. می خندیدند. پیرمرد دست ممد را گرفت و باهم به راه افتادند.

از خرابه ها گذشتند. به خرابه آخر رسیدند. پیرمرد یاالله ی گفت و وارد خرابه بی در شد. چهار پنج نفر نشسته بودن.

پیرمرد گوشه ای نشست.

عباس به بقیه اشاره کرد: شبر کن ببینم... (دماغش را بالا می کشد)... ممد حاژی چشه؟

شهرام که جوان تر از همه بود، آمد و روبروی پیرمرد ایستاد: حاژی...

پیرمرد: نذاشتن برم پیشش شرام... اینو براش خریده بودم.

سی دی شرک را از جیب اورکتش بیرون آورد: بچه اون موقعا خیلی اینو می دید شرام...

سرش را پایین انداخت و شانه هایش لرزید.

عباس سرنگی را آورد و به پیرمرد داد: حاژی... دنیا هم ژیپش در رفته واسه ماها... بیا حاژی.


شب شد.

شهرام و ممد وارد خرابه شدند. چندتا دونات دستشان بود. 

شهرام رو به پیرمرد کرد: بیا حاژی... اینارو از ستاره گرفتم. (کبریت را از عباس می گیرد. چند کبریت در می آورد) چند سالشه این شاژده؟

ناصر: فکر کنم ۱۰ یا ۱۴ سالشه شرام.


قطره بارانی از بالای درختی روی پلاستیک جلوی پنجره خرابه افتاد. گوشه پلاستیک جمع شده بود و جیرجیرکی نشسته بود و جیر جیر می کرد. صدای دست  و سوت می آمد. شهرام و ممد و عباس وسط بودند. شهرام باباکرم می رفت و ممد از بالا دست عباس را می گرفت و با دست دیگرش سیگار را پشت لبش می گذاشت و دود می کرد. عباس نمی چرخید و به ممد می گفت که او بچرخد. ممد به سختی دور عباس می چرخید. ناصر پیرمرد را بلند کرد: بیا حاژی... بیا وسط...

پیرمرد وسط آمد و قری داد.

عباس: آ ماشالااا

ممد کل می کشید.