تو

اصل عزت نفس: مدیریتتو دست کسی نده!

تو

اصل عزت نفس: مدیریتتو دست کسی نده!

گوش می کنم

هر صدایی را گوش می کنم...

هر که هر چه گفت... به دنبال صدای تو هستم در این شلوغی ها!

به دنبال حرف های تو!


حتی صدای خودم را نیز گوش می کنم...

شاید از آن هم الهام تورا شنیدم...


نور العینی! جانم!

تمرین صبر می کنم...

مورچه ها تشنه می شوند...

در کویر هستیم. استاد هر کدوممونو رو، یه ساعت آزاد گذاشت که بریم و بگردیم و چیزی رو که از همه توجهمونو  بیشتربه خودش گرفت رو، روش فکر کنیم.


یه ساعت بعد


استاد: خب شما چی دیدی؟

من: مورچه!

همه می خندن...

استاد دقیق تر نگام می کنه: می شه بیشتر توضیح بدی؟

من: فکر می کنم مورچه این جا با مورچه خونه ما، یا مورچه یه جنگلی حالا مثلا شمال، چه فرقی می کنه؟

مورچه می فهمه داره کجا زندگی می کنه؟

استاد: چی می خای بگی؟

من: نمی دونم... فقط می دونم مورچه یا این قدر درگیر روزمره ست که نمی فهمه چی به چیه و لذت چیه. یا اینکه این قدر خودآگاهی داره، که براش فرق نمی کنه تو جنگل باشه یا تو کویر،


پ.ن

خدایا... من نمی دونم مورچه ها چه وضعی دارن.

ولی اگر جایی مورچه ای تشنه ست، بهش بگو سلام بر حسین و سیرابش کن. 

اینو گفتم که بگم می دونم به ظریف ترین های این دنیا هم توجه داری و روزی شون می دی.

غنی جانم... فقر رو بکش. 

مورچه ها... سگ ها... خوک ها... مارها... سوسک ها... ادم ها  و هر چیزی تو این عالم، جز تو کیو داره؟

من زن هستم!

خودتو به در و دیوار بزنی، سعی کنی نشون بدی که بر احساساتت کنترل داری و مدیر خوبی هستی و از سر احساسات هیچ وقت تصمیم نمی گیری، تهش می شه چی؟


اینکه امروز تو مطلب دکتر، بعد از  دوباره کثیف شدن پوشک برادرزاده م، گریه م گرفت.

یه تیکه از وجودم درد می کرد و دردش از در زانو بدتر بود یا شایدم درد دندون...


اینکه لحظاتی فقط نگاهش کردم... فقط می خواستم زمان بگذره تا به این حال و روز نبینمشش...


هر کاری کنم زن هستم. بالقوه مادرانه هایی دارم عین مادرانه های الفت زمان جوونیش (شیار ۱۴۳)


مادر از مادری ش امتحان بشه، مجنون می شه. دیوانه... و این جنون  دردش دیگه وجودیه! دردش از جنس کبود شدن قلب، پاره پاره شدن روحه.

اون هر روز با خاطراتش له می شه... اینکه یه روزی بچه‌ش لبخندی زده و فهمیده دندون جلویی ش نیش زده. اون با یاد همون دندون، ساعت ها شاهده اینه که شوق و خوشحالی اون روزش کشته میشه.


هر چقدر می خوام درگیر مادرانه هام نشم، نمیشه! فرار محاله... 

مادری در یک گوشه دنیا و پسری در گوشه دیگر دنیا، و چه قدر طعم زهرمار می دهد این دلتنگی...

نمی دونم چه مرضی هست که با گریه های مادری این و اون  گریه م می گیره، ولی خب هرچی هست خوشحالم! 

خوشحالم که عاشق و خالق شدن در زن به جلوه مادری بروز می کنه و شاید روزی هم قسمت من بشه.


گاو

بابام یادش نیست

ولی مامانم می گه:

گربه ها تو زیرزمین نی نی دار شده بودن، بابام نصفه شب رفته بوده گاوداری، شیر براشون اورده بوده!

یا از این جا آشغال گوشت می خرید و کلی می فرت تا به شرکت برسه تا سگهای کارخونه گشنه نمونن!


بابام هنوز هم قربون صدقه حیوون ها می ره و کلی تو چشماش اشک جمع می شه و می گه مخلوق خدا...


روحیه حساس و رقت قلبمونو از بابامون گرفتیم. حتی رو مامانم هم تاثیر گذاشته...


بابا هرجا گاو یا گوسفند می بینه می ره طرفش و کلی معاینه ش می کنه و کلی هم قصاب رو دعوا می کنه که آبش بده...


هر موقع خواستگار دارم، تو مجلس خواستگاری از گاو و لطافت گاو و زایمان های سخت گاو ها حرف می زنه... همه می خندن ولی ما می دونیم بابا وقتی به وجد میاد، از عشق و علاقه ش حرف می زنه...


عاشقانه های هرکسی فرق داره. مثلا من چند روزه خیلی خوشحالم که اون چسب رنگی ها رو از لوازم تحریری خریدم.


خدا حفظ کنه بابا رو...

چند وقتیه نگاهش می کنم، اشک تو چشمان جمع می شه و می گم خدا حفظش کنه...

آیه خدا باشیم، بقیه مارو ببینن سبحان الله می گن.


سبحان الله


خورشید نگاه او...

نگاهش که می کنم، پر از مهربانی ست... 

کودکی را در آغوش کسی می بیند محال است لبخند نزند.

کودکانه هایش متفاوت است... 

 زمانی را می دود به دنبال کودکانه هایش.

لبخندش به "توتوها" تمامی ندارد... در هر لحظه ای که باشد...

توتوها هم احترام خاصی به او می گذرند... وقتی که او راه می رود، آنها دلبری می کنند تا به چشم او بیایند و او سبحان الله بگوید...


کافی ست خدا را از دریچه چشم خود ببینی... کافی ست کل دنیا و جهان و اعتقاداتت را کنار بگذاری، و خودت و خودش خلوت کنی!

خورشید را در چشمانت جاری می کند!


جاری می شوی...

مورچه ها در پی ات می دوند... گوسفندها دعا می کنند که برای تو قربانی شوند...


لبخندش با لطافت خدا درگیر است.

غصه می خورد که کسی ناراحت شود.

او از جنس دنیا نیست و لذا دنیا برایش سجده می کند...

از جنس دنیا که باشی، دنیا برایت معشوقی می شود که جفاکارترین و دلبرترین و بی رحم ترین می شود...

او از جنس دنیا نیست...

لذا وقتی کسی به او توهین می کند، غصه می خورد و به خدا پناه می برد از این که نمی خواهد آلوده شود. نمی خواهد به مردم و مخلوقات فحش بدهد.


تا لطیف نباشی، به جایی نمی رسی.

جاری باش! عین چادر او...

روی سرش چون چشمه سیاهی می ریزد و تو تلولو چشمانش را در آن می بینی 

و لبخندش را


لطیف باش!