تو

اصل عزت نفس: مدیریتتو دست کسی نده!

تو

اصل عزت نفس: مدیریتتو دست کسی نده!

مصابیح-۱

بیا

بیا دستتو بده به من.

آروم گوشتو بذار روی قلبم و صدامو بشنو.


بیا

این بار بیا و چشماتو ببند

فقط ببند...


بیا و ببین چه کودکانه می خندم.

از پشت دستان بهم قفل شده‌مون

منو ببین

ولی هنوز چشمات بسته باشه

فقط منو ببین


درد داره؟

می فهمم

خیلی سخته

ولی تا چشم سر بسته نشه، چشم دلت باز نمی شه!


بیا

دوباره واینستا و مجذوب لوسترهای خیابون بشو.

فقط به من نگاه کن.

دستمو ول نکن.

این راه، راه منه.


الکی خسته نشو

این عادت ِ بدنته که داره بهم می خوره.

عادت ِ گوشات که به سکوت خو کرده.


دوباره که چشماتو باز کردی!

دوباره که دستمو ول کردی!

دوباره که ایستادی!


فقط به من گوش بده...

گوش کن

صدای مصابیح میاد...



توبه

خدایا ببخش که خیلی وقت ها حواسمون نیست.

خیلی وقتا عقلم نمی رسه...

خیلی وقتا گند می زنم...


خدایا

خیلی خستم.

کاش یه جا می رفتم و رها می شدم...


خسته شدم ازین شرایط مزخرف!


ازین که دو کلمه نمی تونم با مادرم و پدرم صحبت کنم.


نمی دونم چرا مادرم این جوری می کنه. انگار واقعا هر دو بزرگوار دوست دارن بمیرن و ازین دنیا برن.


اینم تقصیر منه؟


خدایا عزت بده که تمام عزت برای توعه.



گفتم مگر به گریه زدلش مهربان کنم...

آقا آدم خوبیه. رابطه ویژه ای بین ما نبود. 

گهگاهی دلم براش تنگ می شه. اگه علاقه رو بذارم کنار، دلم برای انسانیت تنگ می شه. آدمی که هم خوبه هم می فهمه. البته نقطه ضعف هایی هم داره، که بماند. ولی ویژگی بارزش این بود که صدرش، شرح شده...


همیشه تزم برای زندگی این بود، که آدم ها سر این از یکی خوششون میاد یا عاشقش می شن که یه سری ویژگی ها رو تو خودشون ندارن، بعد تو بیرون و تو یه آدم دیگه می بینن، از اون خوششون میاد. در واقع کامل شده خودشونو تجسم می کنن و خب مسلما خوششون هم میاد.


اما آقا فرق می کرد. 


همیشه تو زندگی م می گفتم "اما این فرق می کنه" یه حرف مزخرفه! همه همینو می گن... اما خب، هر چی یه فکر دیگه می کردم، متفاوت شد.


خلاصه

یه جاهایی باید ثابت کنی. خودتو عشقتو... ولی خب این قدر درگیر خودت هستی که نمی تونی! 

ادم که عاشق می شه، خر می شه. 

همیشه عاقلانه برخورد می کنه ولی موقعی که عاشقه، کل سیستم روحی و قلبی ش به هم می خوره و عقلش بارونی میشه. هر سلولی از عقل، در گیر یک دو قطبی می شه و تو داری همزمان با مجموع این دوقطبی ها و قلب پر از تپش و روح لطیف شده ت، مواجه می شی و زندگی می کنی و یا شایدم می جنگی!

عملی که بروز می کنه خیلی عجیبه با اعمال قبلی و روتینی که داری و خودت خیلی جاها، جا می خوری که : عه؟ این منم واقعا؟


آره این حقیقت توعه. بقیه ش درگیر روزمره ها و عقلانیت های پیش پا افتاده ای. تو، وقتی عشقت رو باور می کنی، سرد می شی. عمل از کار میوفته... تپش های قلبت عادی می شن. دو قطبی های عقلت همچنان دارن با صدای بلند با هم دعوا می کنن 

ولی تو... تو فارغ از همه اونها، نفس می کشی و تو خودتی.


خیلی سخته که بخای با تمام این شرایط متفاوت، خودتو به طرفت اثبات کنی. یا عشقتو.

یه جاهایی عین من دیگه برات ثابت کردن هم معنایی نداره. می گی خب که چی؟ برم ثابت کنم به معشوق و بگم این عشق زلاله؟

بدونه یا ندونه، بفهمه یا نفهمه، چه فرقی به حال من داره؟

من که همچنان دوسش دارم.

بذار اونم با تصور خودش زندگی کنه.


وقتی عاشق می شی، یه درک دیگه ای از خودت پیدا می کنی در واقع عاشق خودت هم می شی و این حالات و تاملات و الهامات درونی رو نمی خوای از دست بدی. 

این رقت قلب رو.

این روح لطیف شده رو.

این موسیقی آروم طبیعت رو.

دیگه حتی نمی خای بشینی آهنگ گوش بدی. ساعت ها می شینی به طبیعت ناب خدا و یا طبیعت مدرنیته آدم ها و فقط گوش می دی.

و خودتو، تو تک تک این ذرات پیدا می کنی.

دیشب باد عجیبی می یومد. رفتم دم پنجره. آسمون قرمز بود و ابرها ایستاده بودند. یه ذره دقیق تر شدم دیدم ابرها در حرکتن. و چه رعب انگیز شده بود اون فضا. صدای باد... تکون خوردن شدید درختا... آسمون سرخ... و پنجره های تاریک

و

شب...


پ.ن

آقا...

برایت دعا می کنم.

دعا می کنم که گلوله ای که از باطل به سمت حق نشانه گرفت، سینه ات را بشکافد.

دعا می کنم که روزی در لحظه ای بگویی فزت برب الکعبه.

دعا می کنم برایت...

که آسمان آنجا همیشه ابری باشد که دلتنگی ات برای روزهای آفتابی، قلبت را آزرده کند و صدایش کنی از تضرع که: ربی...

و ناگهان ابرهای آنجا کنار روند و خوشحال شوی. ازین که خداوند با تو رفیق است و هیچ رفیقی چون اون رفیق نیست.


یا رفیق من لا رفیق له...



نور

نور علی نور...


تمام.

قایم باشک

روله جانم

نق و غر زدن که نقل همه مجالسه و تو هر سفره ای پیدا می شه. چشم بگردون و ببین که کی پر از رضایته....


پ.ن

این روزها که می گذرد این روزها، گوشم از شنیدن غر زدن ها و مخالفت ها پره. انگار با رضایت و سکوت قهر کردیم. تو هر مسئله ای فقط داریم نقد می کنیم یا غر می زنیم.

نقد خوبه...

ولی شرط داره. اینکه اول بپذیریم شرایط و آدم ها رو، بعد یه کاری بکنیم. پیغمبر انسان کامله ، با این منطق، حتما  اگر منو می دیدن و یا خیلیای دیگه رو، کلی غر می زدن که خدایا... من چه قدر می فهمم... چقدر گیر کردم بین این همه نفهم... خدایا فلان... خدایا بهمان... نه عزیز جان


اجر سکوت و رضایت... اجر صبر... خود پیغمبره. خود پیغمبر شدنه. مرحله "شدن" در صبر اتفاق می یوفته. خدا می گرده و می گرده تا ببینه کدوم یکی مون راضیه... کدوم یکی مون صبر می کنه و می پذیره... خدا با صبورا، عاشقانه می سازه...

صبور، پر از خدا شدنه.


***


در میان شلوغی ها قدم می زنم. به قلوب آگاهم. قلبی در بین این شلوغی، هر نفسش با رضایت، بیرون و تو می رود.

گاهی از قلبم عبور می کند. گاهی بر قلبم آشکار می شود. و گاهی پشت شلوغی ها، خود را پنهان می کند...

قلب شما قایم باشک را خوب بلد است. 

نه!

فرافکنی را تمام کن حانیه!

قلب من قایم باشک را خوب بلد است... قلبی که بچگانه می تپد، قایم می شود، پیدا می شود، سک سک می کند، گاهی دستت را رها می کند، گریه می کند، می خندند...

همین قدر ضعف!

همین قدر درگیر حال و احوال...

بیا

عزیزجانم

تو بیا

من بچگانه هایم را کم می کنم

و تو 

رسم "أَلَّفَ بَینَ قُلوبِهِم" را به من یاد بده.


#ولی_عصر