تو

اصل عزت نفس: مدیریتتو دست کسی نده!

تو

اصل عزت نفس: مدیریتتو دست کسی نده!

به سرم زده ست هوایی

خواندن کتابهای صادق تمام شده است. صادق می نوشت و من می خواندم و دیوانه می شدم. صادق را دوست داشتم. بی پروایی اش را دوست داشتم. قلمش را دوست داشتم. اما عقیده اش برایم به منزله ی تهوع سارتر بود!

وقتی صادق می نویسد، تنها نمی نویسد! بلکه با تمام روحت بازی می کند! با تمام سلولهای بدنت دوستی می کند. می نویسد اما باطنش نوشته ی خالی نیست! خالی ات می کند هر چقدر هم پر باشی! نفوذ را از صادق آموختم آن موقع که بوف کور می خواندم. بیزاری از عشق را فهمیدم که حالتی از غریزه است زمانی که زنده به گورش را می خواندم.

صادق می نویسد. هنوز می نویسد. نمرده است ولی هنوز قلمش طرفدار دارد.


فانوسی کهنه برای طرفداران:


صادق همان بوف کوری ست که هیچ گاه نفهمید حقیقت چیست!

دانست که یک جای کار ایراد دارد اما نفهمید که کجاست.

نور خسته ی لوسترها

در خیابان قدم بر می دارد. هوا سرد شده است و این گرمای لبان تشنه لوسترهای پشت ویترین مغازه ها، در سرش هوهو راه می اندازد!

 جوان است و دل دارد! دلش می خواهد. زلف به باد می دهد و راهش را ادامه می دهد. اما انگار لوسترها دست از سرش بر نمی دارند. آن قدر به نور فکر می کند و یادش می رود که خورشید هم نور دارد و صاحب نور، وجود است! نور برایش همان لوسترهای ویترین مغازه ها تعریف می شود و صرفا وسیله ای برای خودنمایی ست. وجود را رها می کند و به موجود می اندیشد. همه ی ذهنش می شود هر چه که نور دارد خود نور است! آن قَدَر این عقیده بر او مستولی شده که برایش لامپ توالت عمومی ای که هر ازچندگاهی روشن می شود نیز، همان نور است!


دلبندم! مرز را از یاد ببر چرا که همه چیز یکی ست! و یک، یک چیز نیست!


شروع

دبیر ادبیات آرام از روی صندلی برخاست و با لحنی آکنده از هیجان، روی تخته نوشت:

شریعتی!

چه کسی درباره ی شریعتی می داند؟

دخترکی دیوانه منش با همان صدای شیطنت بار همیشگی اش پاسخ داد: من!

دبیر با لبخندی گفت: برخیز و بگو!

دخترک با چهره ای که روان پاکش از آن آراسته بود ادامه داد: شریعتی اولین و آخرین است! شریعتی نویسنده ای ست که چون پاکی چون او نیست! شریعتی یک است! همان یکی که با یک برابر نیست!

دیگر شاگردان معترض شدند و همهمه بر پا شد! 

دبیر همهمه را با سکوت جذابش شکست و پس از چندی گفت: 

شریعتی این همه نیست!


و این گونه بود که جهل تمام شد و نوزادی به نام معرفت به دنیا آمد.