تو

اصل عزت نفس: مدیریتتو دست کسی نده!

تو

اصل عزت نفس: مدیریتتو دست کسی نده!

عطش

تشنه ام شده! فلسفه می خواهم. و این تشنگی مرا تاب نمی دهد. 

خسته ام!

و تکیه گاهی از نفس های افلاطون

از نگاه اشراق

و از درد صدرا


عطش...

عطش دارم.

هرگاه "عطش" را با خود می خوانم، انگار باز تشنه ام می شود از نام بردن این کلمه!

عطش همین است.

که از فهم و خواندن خود کلمه هم عطشت زاده در زاده شود.

همان تصویر آینه ای در آینه ای دیگر...

و این هلوع این روزهای من است.


پ.ن. سحر اضافه کن به فهم آسمانم

آبنبات شیرین است!

آبنبات خوشمزه ای در دهانم به این طرف و آن طرف می رود. آبنیات طعم ملسی دارد. به ناگاه ظرف آبنبات بر می گردد و آبنبات سفید شیری از آن به بیرون می پرد. دلم برایش می سوزد و آن را هم در دهانم می گذارم و در کنار آبنبات ملس شروع به خورده شدن می شوند. انگار کنار هم دارند زندگی می کنند. خوشا به حالشان. طعم شیرین و ملس کنار هم می نشینند اما من...

چه کنم؟

دیگر چاره ای نمانده است.

صبر می کنم. 

شیرینی و ملسی، وجه مشترکشان جنس هم بودنشان است.

من ماندم.

و او رفت!

تمام.

کاش آبنبات شیرین ما هم بیاید.

سکینة الحیاة من با سکینة الحیاة بقیه فرق می کند!

این روزها در پی این نگاه هستم که سکینة الحیاة زندگی من مرد دین است. مرد علم است. مرد بی پولی و آوارگی! مردی که ستونی ست از دین که آغوشش برای این همه سال خستگی و درجا زدن، آرامش است. نه کار می خواهم نه تخصص! آنچه هست تنها یک آغوش است که بوی صوت قرآنش هنوز زنده است. هر گاه نگاه به صورتش می اندازم نور است نور است نور!

می گویند روی ابرها قدم بر می داری؟

می گویم آنجا که زندگی می کنم بهشت است. بهشت و عقل و دیانت عقلی!

برایم نه این نگاه دختران روز مهم است و نه دلخوشی های پسران!

آنجا که قدم بر می دارم جایی ست که فرزندم کفش های سربازان آقا را واکس می زند و پاک می کند! و یا توالت های قرارگاه را می شوید! مهم نیست که جایی باشد! مهم این است که در جایش باشد! آنجا جایی ست که فرزندم نگاه به مرغان هوا می اندازد و می گوید: سبحان الله! و سپس بال می گیرد و پرواز می کند. پسرم از دنیا وارسته است، چون پدری وارسته داشته است! یاد ندارم که پدرش جز رب، حرف دیگری به او آموخته باشد! خوبی زندگی ما این است که پدر در تربیت فرزندمان دخالت دارد! چیزی که من از آن محروم بوده ام.

گوشه حرم نشسته ام و دختربچه ای که شال سبز بر گردن دارد می آید و دخترمان به بازی دعوت می کند. 

تمام تلاشم این است دخترم را شیر با همان لطافت زنانه به بار آورم. آنچه که در فکرم مور مور می کند، فکر آینده است. فکر مأمنی برای من و برای فرزندانم!

من و فرزند که سهل است، مأمنی برای جامعه الآن و جامعه بعد! به اینجا که می رسم یاد عبارت "لتسکونوا علیها" می افتم. آنجا که آرامش از آسایش جدا می شود و اوج می گیرد به زمانی که زنی بین در و دیوار می ماند و تمام حرفش حب امام است و لا غیر!

نمی نالد و نمی گوید که آاااخ پهلوی شکسته ام! آااااخ که جنین ناکامم و آااااخ جگر پسرم!

تنها می گوید با علی مهربان باشید و اشک می ریزد و قطره های اشکش را روی سینه مجروجش می ریزد و می گوید اشک مظلوم شفای سینه مجروح است!

سعادت می خواهد غرق شدن در این دریایی که همسری که جنسش از کمال است، از درد روزگار می نالد و می گوید: از فراق فاطمه شب ها خواب ندارم!

کجای دنیا، عشق به این کمالی تجلی شده؟

این که می گویم کسی برایم کم است! نه این است که من خیلی باشم و کسی کم باشد! نه! 

کسی برایم کم است از سر اینکه عقلم را ارضا نمی کند! دینم را کامل نمی کند!

و من می دانم که در این زندگی سرخورده می شوم! از تصورات بقیه که زندگی من ساخته نمی شود! 


پ.ن. من با تصور بقیه نمی توانم زندگی تشکیل دهم، حال هر چقدر دوستان حرف خودشان را بزنند و بگویند ذهنیتت خراب است!


مصطفی مستور

بعد از مدت ها دوباره چهره به خواندن داستان کوتاه می تابانم. شاید این به خاطر سر ذوقی باشد که نوشته های دیگران در تو می آفریند. و این جا لحظه ی تلاقی من و مستور است:


مستور تک تک حالات را می داند. تمام حس ها را می نویسد. جنس حس را می شناسد و پشت نوشته اش فهم هست. شعور هست. چون دیگر نویسندگان نیست که بنویسد تا زمانی که کلمات کمر رقصیدن دارند! و شریعتی از این قبیله هست! قبیله من! نوشتن را چون دختربچه ای تسلیم کاواره ای می کند و لذت می برد! بیچاره دخترک!

مستور می نویسد و تو را بین حس و عقل درگیر می کند. اول راه عقل، حس است و این تلاقی حس و عقل تو را گیج می کند. انگار روی یک دایره می دوی و به یک باره شعاع کم می شود. و تو می چرخی به دور خودت و نمی دانی باید بچرخی یا بایستی و یا بگردی! به ناگاه از زمان عبور می کنی و در یک لحظه منفجر می شوی اما سلولهایت سر جایشان هستند!

شاید این همه تعریف برای مستور زیاد باشد.

اما این نقطه بی وزنی، همان لحظه ای ست که معرفت بر تو تزریق می شود. تو تشنه ی پاره ای از معرفتی، اما هجوم طوفانی از معرفت زبانت را لال می کند و تو می مانی نقطه ی بی وزنی! در این زمان که سرعت هجوم بالا می رود تا آنجایی را می فهمی که قابل مقیاس است. اما زمانی که سرعتش با سرعت نور یکی شود، از دست تو خارج است! تن تسلیم می کنی در دریای معرفت. نه حس خفگی برایت اهمیت دارد و نه شنا کردن!


راست می گفتم! کاواره ی شریعتی دیگر راضیم نمی کند!