تو

اصل عزت نفس: مدیریتتو دست کسی نده!

تو

اصل عزت نفس: مدیریتتو دست کسی نده!

نور خسته ی لوسترها

در خیابان قدم بر می دارد. هوا سرد شده است و این گرمای لبان تشنه لوسترهای پشت ویترین مغازه ها، در سرش هوهو راه می اندازد!

 جوان است و دل دارد! دلش می خواهد. زلف به باد می دهد و راهش را ادامه می دهد. اما انگار لوسترها دست از سرش بر نمی دارند. آن قدر به نور فکر می کند و یادش می رود که خورشید هم نور دارد و صاحب نور، وجود است! نور برایش همان لوسترهای ویترین مغازه ها تعریف می شود و صرفا وسیله ای برای خودنمایی ست. وجود را رها می کند و به موجود می اندیشد. همه ی ذهنش می شود هر چه که نور دارد خود نور است! آن قَدَر این عقیده بر او مستولی شده که برایش لامپ توالت عمومی ای که هر ازچندگاهی روشن می شود نیز، همان نور است!


دلبندم! مرز را از یاد ببر چرا که همه چیز یکی ست! و یک، یک چیز نیست!


شروع

دبیر ادبیات آرام از روی صندلی برخاست و با لحنی آکنده از هیجان، روی تخته نوشت:

شریعتی!

چه کسی درباره ی شریعتی می داند؟

دخترکی دیوانه منش با همان صدای شیطنت بار همیشگی اش پاسخ داد: من!

دبیر با لبخندی گفت: برخیز و بگو!

دخترک با چهره ای که روان پاکش از آن آراسته بود ادامه داد: شریعتی اولین و آخرین است! شریعتی نویسنده ای ست که چون پاکی چون او نیست! شریعتی یک است! همان یکی که با یک برابر نیست!

دیگر شاگردان معترض شدند و همهمه بر پا شد! 

دبیر همهمه را با سکوت جذابش شکست و پس از چندی گفت: 

شریعتی این همه نیست!


و این گونه بود که جهل تمام شد و نوزادی به نام معرفت به دنیا آمد.