تو

اصل عزت نفس: مدیریتتو دست کسی نده!

تو

اصل عزت نفس: مدیریتتو دست کسی نده!

عنوان رضایت مندی

خب برگشتیم به عناوین معمولی و انتخاب و خیلی خاص بودن و فلان

منم دیگه نمی خوام یه کلمه بنویسم که خواننده بیاد بخونه و بلکه اونی حالی که من دارم برای اونم رخ بده.

پس

ازین به بعد این طوری تیتر می زنم: عنوان + حال مورد نظر


پ.ن

وضعیت طوریه که خیلی خوشحالم چون چندتا کار برام جور شده که هر کدوم جاهای مهم و خفنی محسوب می شه. و جالبه که مدیرمون منو ادم باهوش و پلن نویسی می پنداره که ازین کارها بهم می ده.

اولین پلن نویسی هم مال شرکت خودش بود که الحمدلله داره ران میشه و خوشحالم.

حالا چندجای دیگه.

ولی این کار جدیده که قراره تا ساعت ۹ شب در خیابان های تهران آواره باشم، مربوطه به یه سری ادمی که صاحب فکر و اندیشه هستن.


بلهههه 

از اتاق فرمان حال رضایت مندی مونو به گند کشیدن و مامانم باز شروع کرد! :/ :\ :|


من برم فعلا. بعدا میام ادامه شو می گم.

اه.

ی

چت من با محیا:


+ توکل زدگانیم...

ای باد شرطه برخیز

م: برخیز

+خیزیدم

م:غصه ما را خورد!

+غم ما را برد...

در امر دوست داشته شدن این قدر زخم خوردم

که تو خیالم هم نمی تونم خیال کنم که کسی هست که دوسم داره و دوسش دارم...

م: درد فقط این نیست!

+برا من درده

این که تصویر از خودم یه ادمیه که دیده نمیشه!

همیشه قوز کرده و گوشه دیوار مدرسه واستاده؟

فکر می کنی این بچه دردناکتره؟

نه

اتفاقا من وسط بازیم

و تا دستامو برای کسی که توپ دستشه تکون می دم که به من پاس بده

اون به یکی دیگه پاس می ده

و من!

من یه لبخند می زنم

و می دوم

و فقط می دوم

که ازش دورتر بشم.

که کسی منو نبینه!

که منو نبینه.

این هر لحظه داره رخ می ده.

دیگه سرطان شده...


پ.ن

خجالت میکشم. ازین که کسی رو دوست دارم که انتخابش نبودم.

خجالت می کشم ازین که به کسی که می گم دلتنگتم و فقط می خنده...


توکل بر خدایی که هرگز نمی میره.


هـ

امروز تا ساعت پنج و نیم صبح داشتم نمایشنامه می نوشتم و خب چی بگم؟

خیلی چیز خوبی از آب در نیومد. و برای شروع از خودم راضی بودم. قصه ش ازینجا شروع می شه که یه ماه و خورده ایه وقت داشتم بنویسم و شد دقیقه نودی!

معمولا تو نوشتن دقیقه نودی نیستم چون به شدت ذوق دارم، تمام کارهامو می ذارم کنار و شروع می کنم به نوشتن. این نمایشنامه هم ساختار و طرح عالی داره طوری که استاد به شدت ازم تعریف کرد در مقابل نمایشنامه نویس های حرفه ای کلاس و گفت فلانی ازت می خرتش!

واقعا باورت می شه؟

اولین طرح نمایشنامه ای که می نویسی، مشتری داره!

می دیدم کارهای بچه ها رو... مزخرف! مزخرف و افتضاح ولی طرح من عالی بود! ساختار پیرنگشم خود به خود از سفر من الحق الی الخلق درومد. و خب من تا یه ماهی تو فضا بودم. خودم تو جشنواره های بزرگ و خفن در حال جایزه گرفتن می دیدم! اصلا یه وضعی...

تا هفته پیش داشتم با ژوپیتر تو خیالاتم پرواز می کردم!

از همون بچگی شخصیت می ساختم و باهاشون پرواز می کردم!

خیلی ادم متوهم و خیالاتی...

و از طرفی میومدم تایپ کنم و بنویسمش، نمی تونستم.  اصلا دستام به مغزم قفل می شد و...

دیگه چهارشنبه با کلی گریه و زاری و من نمی تونم، من نمی خوام دیگه نویسنده بشم، من نمی تونم نویسنده بشم و کلی گریه زاری دیگه به استاد پیام دادم. استاد یه متن درباره کمال گرایی فرستاد. و گفت شاید مشکلت با این حل بشه.

و حل شد!

چون طرحم خیلی قوی بود، فکر می کردم دیالوگنویس و صحنه پردازی م هم باید قوی و درجه یک باشه. با این که نمی شد! و از خودم انتظارات زیادتری داشتم. از طرفی هی خودمو در حال جایزه گرفتن تصور می کردم، و کل انرژی م می رفت اون سمت. 

و این که انتظاراتم از خود می رفت بالا و همش فکر می کردم جلوی آدمهای دیگه ضعیف قلمداد می شم.

استاد گفت تنبلی نکن! و روزی پنج صفحه بنویس.

و من نوشتم!

غلط.. ضعیف.. نابود...

تا امروز سحر...

وقتی برگشتم کار رو از اول بخونم و ادیت کنم، دیدم صفحه های اول افتضاحه. پر از ترسه... حتی لرزش دستامم می فهمیدم. خیلی دردناک بود خوندن چیزی که خیلی بد بود. هر لحظه ناامیدتر می شدم. تمام اون تصوراتی که از خودم داشتم می شکست... تق تق تق... می شکست...

و من هی به خودم بیشتر نزدیک می شدم.

وای خیلی بد بود. دردناک بود. ولی خوب بود. پر از درمان بود.

خلاصه چندجا رو ادیت کردم، حذف کردم و راست و ریستش کردم و فرستادم.


به استاد پیام دادم و گفتم قشنگ مشخصه مبتدی هستم. مهلت کار تا ۲۵امه. به گفت تا ۲۵ام خواستی بازنویسی کن و برام بفرست. خیلی حمایتم می کنه و امید بهم می ده و شاید باورت نشه، این روزها ذره ذره های امید، برای من حجم شدید خوشبختی رو می سازه.


پ.ن۲

دیشب داشتیم با فاطمه حرف می زدیم. گفت باید شاکر باشیم که اختلال های بدی رو نداریم. مثلا فلان همکارم این قدر اختلال داره، دلم می خواد سرمو بکوبونم به دیوار و غرق در پدر و مادرم بشم که خیلی از مشکلات و مریضی هارو ندارم! گفت حسمو نمی تونم بگم. گفتم من فهمیدم! یه نوع وجد شاکرانه...

گفت چه تعبیر قشنگی...

منم گفتم دیگه ابزارم کلمه و عبارته...

و بحث عوض شد و...

من داشتم به هـ فکر می کردم. به اینکه چه قدر می خواسته سرشو بکوبونه به دیوار از دست تله ها، عقده ها، محرومیت های من... و هرچقدر هم می گفت که برو پیش مشاور، من نمی رفتم. چقدر من دنبال نجات بودم... و چقدر اون دنبال نجات...

داشتم به این فکر می کردم که چه قدر پوست انداختم این همه سال!

سال ۹۱، با محسن آشنا شدم. محسن بیشتر شبها با کارتن خوابا زندگی می کرد. روزها با بچه ها کار. اون موقع ها، محسن کار با بچه هایی رو شروع کرده بود که از طرف پدر و مادرشون تجاوز می شدن. منم همراهش شدم. مقاله می خوندم. پژوهش می کردم و طرح می نوشتیم که چی کار کنیم. محسن هم با مددکارها مشورت می کرد. داشت همه تلاششو می کرد که یه خونه بگیره که بتونیم چندتاشونو بیاریم یه جای امن.

محسن می گفت #ش الان یه ساله هر شب...

می گفت چند شب پیش زنگ زده و همش احساس گناه می کرده. یه دختربچه هشت ساله...

باید یه کاری می کردیم.

من داشتم رو بحث امید و خداجویی رو این مدل بچه ها، تحقیق می کردم که بهشون یه جوری انگیزه بدیم. دیگه به این رسیدیم که مشکل اینا با خدا حل نمی شه... بچه ای که خودشو مقصر می دونه که باباش یا مامانش حیوون می شن و...

بعداز یه مدتی فیلم هیس رفت رو پرده سینما. با زن داداشم رفتیم دیدیم. بعد از فیلم زن داداشم، حالش بد شد... اذیت بود... اما در من هیچ اتفاقی نیوفتاد. خیلی عادی... اونجا بود که فهمیدم داره یه سری چیزا برای من غلط می شه. داره یه چیزی در من خورده میشه.

از جمع محسن اینا اومدم بیرون.

هنوز نمی فهمیدم چمه.

ولی از درون اذیت بودم. هر موقع خبر ناامنی برای ه بچه رو می خوندم می ریختم به هم... هر شبی به این فکر می کردم که یه بچه ای الان بی پناهه. کمک می خواد... و من هیچ کاری ازم بر نمیومد. 

بچه های بیگناه یمن

بچه های بیگناه فلسطین، سوریه، میانمار...

اما همه اینا رسانه داشتن.


اون بچه ای که کنار مادر یا پدرش امنیت نداشت، اون بچه ای که تو کثیف ترین سطح این جامعه، ابزاریه برای رفع نیاز...


درگیر پورن شده بودم. کودک، تجاوز، خشونت... لذتی نمی بردم، فقط خونده ها و شنیده های ذهنم رو می خواستم ببینم!

به هم ریخته بودم ولی رفته رفته داشتم درست می شدم.


محسن و معصومه ازدواج کردن و رفتن افغانستان.

محسن از نظر من یه مرد بود! مردی با قد ۱۶۵ و پر از مردونگی. چیزی که تو اطرافم، نشونه مردونگی و ابهت مردونه ست قد هستش ولی خب محسن این نشونه رو نداشت. وقتی با محسن آشنا شدم خیلی آدم حسابش نمی کردم. ولی بعدش روح این آدم، تمام ظواهر رو برام نابود کرد.

من هم بابت زیستن تو این فضا، به بلوغ جدیدی رسیدم. این که این جامعه باید درست بشه. خوشی سر جای خودش، بدبختی سر جای خودش.

حتی اگه فلسطینی نباشه. حتی اگه روز ظلمی نباشه، من وجود دارم. چون بلدم زندگی کنم. هرجایی تو این عالم درد باشه، من دردم میاد. این یعنی این که من آدمم. می فهمم. و این خوشبختیه برام!

هرجایی تو این عالم چیزی یا شخصی رو خواستم، بهش نرسیدم و این مفهوم شانس رو توی ذهنم نابود کرد و نهال امید و کل من علیها فان رو کاشت.

آدمهای خوبی که سر راهم گذاشته شدن و من ممنونم... 

ممنونم ازین که حانیه با همه بی پولی هام ساخت.

با همه بدقلقیام ساخت.

با همه ناپختگی هام.

با همه نداشته هام.

من می فهمیدم که دلش خیلی چیزها رو می خواست اما به خاطر من سکوت می کرد. من حسرتشو می فهمیدم زمانی این قدر ویترین خوبی نداشتم که بتونم دل اون کسی رو که می خواد ببرم و همیشه یه جای کار می لنگید.

من بهش طعنه می زدم که به هیچ دردی نمی خوره.

من آواز سرزنش می شدم رو ی سرش و این نامردی بود.

ممنونم ازت حانیه.


شرکت قرارداد بسته با یه ان جی اُ، دوباره  دارم میوفتم تو فضای تربیتی کودکان آسیب پذیر. توی جمع هیچ کس نمی دونه چه دردهایی رو تجربه رو کردم. و نمی دونم باید بگم یا نه. خلوصم بهم می خوره یا نه... 

اه باز پروسه خلوص.

دلم می خواد همون ادم مرفه بی درد به نظر بیام.


پ.ن۳

آی فیلم داره گیتا رو نشون می ده. احسان عظیمی همکارم بود که باهم دعوامون شد و گذاشت رفت. نویسنده کار گیتاست. فیلم رو اعصابیه عین خودش. تمام متنی که نوشتم، زمانی نوشتم که صدای ای فیلمه توی ذهنم پخش می شد و خب مشخصه که پراکندگی متن و از مشرق به مغرب زدن...


پ.ن۴

همه چیز نوشتم جز هـ!

هرروز تو ذهنم مرور می کنم که باید خودمو به هـ اثبات کنم. فقدان بدی رو احساس می کنم. ولی دیگه مهم نیست. یه حالتی از کمال گرایی. این که باور دارم وجود دارم ولی جلوی محبوبم کم آوردم... سکوت کردم... و فقط از دردها و ضعف هام گفتم.

حوصله اثبات خودمو ندارم. یه حس مزخرف برزخ طوره.

این چند وقته برنامه دارم که کتاب های حوزه تنهایی رو بخونم و قدری به خودم رجوع کنم.

  

واو

واو هم ننوشتم.


پ.ن

این روزها خورد شده هستم در بحث فلسطین. ناراحتم. عین امام موسی صدر ناراحتم. اما من هیچ وقت موسی صدر نبودم. هیچ وقت چمران نبودم. هیچ وقت صیاد نبودم. 

و بهشتی

و مسیح کردستان

و خیلیای دیگه.

خیلی بهشون فکر می کنم ولی دیگه عاشقشون نیستم. طالبشون نیستم.

از وقتی نقشه خودمو پیدا کردم، خودم موسی صدرم. خودم چمرانم. خودم صیادم. و مسیح و بهشتی...

این روزها، دیگه نمی خوام برگردم توییتر. چون اخرین پیامی که به هـ دادم، یه سوال بود. و خب بعدش فهمیدم قضیه ازدواج رو. و درجا دی اکتیو کردم. چون نمی خوام پیاممو ببینه، برنمی گردم توییتر تا اکانتم بپره.

دیگه هم نمیرم.

اگه توییتر بودم چندتا توییت درباره آرزوهام برای فلسطین می زدم. 

درباره متن جدیدم درباره فلسطین.

گاهی برای خود فلسطینی ام، نامه می نویسم. تخیل می کنم. داستان می سازم. می جنگم. کشته می شوم و....

بهترین ساعتهای من زمانی ست که هدفون توی گوشمه و دارم تخیل می کنم فلسطین بدون جنگ رو...

فلسطین آزاد رو...

درد من سر فلسطین، درد بی وطنی نیست.

درد اوارگی نیست.

درد وجودیه.

درد نبودن غیرت و فاصله گرفتن از تفکر امام زمانی...

حالا تفکر وجودی و امام زمانی چیه؟

درد ِ بودن! درد هملت...

درد دغدغه...

منی که هیچم، منی که چیزی نیستم، انگار با درد بودن فلسطین معنا می گیرم.


پ.ن2

خسته ام از نبودن ها.

خسته ام از درد وجودی.

اره واقعا، وجودم درد می کنه. انگار اشرف مخلوقات بودن هزینه داره. انگار محب علی شدن هزینه داره. مدتی بود پروسه اخلاص رو  رها کرده بودم. امروز دوباره اتیشش افتاد به جونم. واقعا من ادم اخلاص نیستم.

اخلاص خیلی سخته. جز رو می گیری، کل از دستت در میره. کل رو میگیره، جز از دستت در می ره...

می خوام خلاص شم از همش.

خلاص از اخلاص...

خیلی وقته پروسه مقابله با کمال گرایی رو هم رها کردم. بیخیال شدم کلا.

هرچقدر به هرچیزی گیر میدی، انگار اون بیشتر میشه.

گذاشتم جاده ها هر جا که می خواهند بروند و حالم خوبه...


پ.ن3

با فلسطین اشغالی وجودم چه کنم؟

انگار هر دم، سربازان، روحم را تیرباران می کنند.

انگار سنگ های نگاهم بیخیال شده اند و فقط به فکر دختر یهودی تیمسار فلانی هستند که روزی یکبار از کوچه های باریک غزه، پاهای کشیده خود را به حراج می گذارد و مالنای وجودش را در چشم بقیه جا می گذارد. 

و

من 

می دانم

که

مالنا 

مجبور است...


پ.ن4

به همین مسخرگی شعرا درباره خاک و وطن و جغرافیا و نسبت دادن اینا به احساساتتشون، جفنگ یا همون شعر سپید می گن!

و من هم

طرفدارشم...


پ.ن5

نمی دونم باید پست بعدی رو به خاطر عنوانش بنویسم یا برای همیشه وبلاگ رو ببندم.

نون

عمل خالص اونیه که آدم فعل رو نبینه، فاعل رو نبینه.

یعنی فقط خدا رو ببینه.


پ.ن

الان آقای فرحزادی داره تو سمت خدا می گه.

می گه ائمه رو برای دنیا نخواید.

دارم فکر می کنم چقدر ائمه رو برای دنیا می خوام، درصد می گیرم.