تو

اصل عزت نفس: مدیریتتو دست کسی نده!

تو

اصل عزت نفس: مدیریتتو دست کسی نده!

میم

ما رسیدیم. در حالی که ذهنم خالیه و آرومم.

علت؟

چون سفر به یزد ادمو می سازه. 

امروز تو راه برگشت، هدفون رو سریع گذاشتم تو گوشم و اهنگ گوش دادم.

ولی یهو یادم اومد با مامانم حرف بزنم. هدفون رو دراوردم و یه سوال پرسیدم و خب حرفامون شروع شد. بیشتر شنیدم تا حرف بزنم. تلاشمو کردم که مامانم راحت باشه. خیلی موفق نشدم ولی تلاشمو کردم. مثلا هی با رئیس قطار حرف زدم. هی پیگیری کردم. برام همیشه سخت بود که هی تو چشم باشم، صدبار وسیله هامو جابجا کنم تا جای بهتری پیدا کنم ولی خب سعی کردم.

مامانمم هم با یه حال خوبی می گفت حانیه نرفته مشهد که بمونه کمکم باشه. ولی بهم می گفت تو برو. ولی من می فهمیدم که شاده. حقیقتش منم خوشحال بودم. چون اولین بار بود ارتباط می گرفتم. 

من متوجه شدم مامانم خیلی تنهاست باید خیلی بهش توجه کنم.

این ساعتای توجهی که به خیلی از دوستام می کنم رو کم کنم. 


پ.ن

یزد پر از سنت و فرهنگ و نوع دوستیه. فرهنگش این طوریه که خیلی به مادر بها می دن. هنوزعامه  دختراشون صورتشونو اصلاح نمی کنن. فضای ازدواجشون سنتیه و به ندرت با دوستی یا عاشق شدن ازدواج می کنن.

تمام چیزهایی که من رو به یزد وصل می کنه و ظاهرم رو به یزد نسبت میده، باعث خنده و سرزنش تو گوهردشت کرجه!

تو هوای گرم یزد،حس ارامش داری. چون امنیت هست. دزدی خیلی کمه. مردم نجیبی داره که بیشتر با حرف زدن و مهربونی کارشونو پیش میبرن تا دعوا و ادب کردن همدیگه. و حق الناس خیلی مهمه

چون مامانم یزدیه و منو  به سبک یزدی های اصیل تربیت کرده، فکر کنم که  به یزد تعلق دارم.

دارم به محیط فکر می کنم


اگه یه روزی مجبور شم جای دیگه ای زندگی کنم، بچه رو چجوری تربیت کنم؟


پ.ن2

شاید هیچ وقت به بچه دار شدن فکر نکنم. چون فاصله سنی خیلی تلخه که این روزا باهاش درگیرم.




لام

خب لام هم ننوشته بودم.


پ.ن

این هفته که همه چیز مشهد جور شده و راحت می تونم برم  و پوست بندازم، دلمو صاف کنم، خلاص شم از خیلی حالات، یادم اومد که مامانم باید یه پروسه درمانی ای رو تکمیل کنه. نیاز به مراقبت نداره، ولی نمی تونه اشپزی یا کارهای خونه رو انجام بده.

دیشب یادم اومد و گفتم مشهد نمی رم دیگه.

ایشون دعوت کردن ولی مادرم از زیارت مشهد خیلی مهم تره. یاد تعریف ف از خودم افتادم:


"یک دختر دهه ۶۰ ای مغرور در پشت شبکه های مجازی و مهرطلب در زندگی واقعی، دلسوز، بلند پرواز، عاشق پیشه و به میزان خوبی متوهم و تخیلی. تلاش می کند بهتر شود. هر روز و هر روز. بهتر بودن در نگاهش تعریفی متفاوت از تعاریف جامعه دارد. تناقضاتی در درونش هم دارد. مثل همه‌ی آدم ها.

گفتم دهه ۶۰ ای از این جهت که بسیار مانند دختران آن دهه سنتی و در قید و بند خانواده و رسم و رسومات است و می تواند با پیرزن ها ارتباط خوبی بگیرد و بین آینده ی خودش و نگه داری از مادرش، دومی را انتخاب می کند"


پ.ن2

تو این تقسیم بندی مدرن و سنتی از نظر ف، شیوه پیامبر میره تو دسته سنتی و دهه شصتی بودن. همیشه دوست داشتم یه بار اعتکاف برم. ولی مادرم اون روز یه مجلس کوچیک داره که در حد ده نفر میان و اعمال ام داود رو انجام می دن و تهشم یه افطاری خیلی ساده و سبک میده.

یه بار هزینه اعتکاف رو هم دادم. ولی نرفتم. 

من ادم ایثارگری نیستم. به هیچ وجه از خودگذشتگی ندارم. ولی در مقابل لبخند پیامبر هست هام، نیست میشن و نیست ها، هست میشن.


پ.ن3

چه بی نشاط  بهاری

که بی رخ تو رَسید...

این احساس کمبود حجت و افسوس گذشته ناامیدم می کنه. ولی خوشحالم که یه سری چیزها که برام بولد هستن عین اعتکاف، خدا ازم می گیره و عوضش لبخند پیامبر رو بهم میده ان شاءالله.

این حسرت نداشتن محمد، انگار برای خدا دلنشین تر از همنشینی من از 1400سال پیشه.



گاف

حدودا دو هفته ای هست که با مامانم حرف نمی زدم. 

و الان دقیقا همین ساعت، متوجه شدم باید لااقل بهش سلام کنم.


پ.ن

سفر دو نفره ی ما به یزد، منو به مادرم نزدیک کرده. یه جورایی عین مادری هستم که با بچه ش رفته بیرون. بکرترین محبت عالم هست ولی من هنوز یاد نگرفتم ازش مراقبت کنم.

فقط می دونم باید مهربون باشم باهاش.

افرادی که اطرافم هستن بهم می گن تو شنونده خوبی هستی، مارو درک می کنی.

اما وقتی بابام زنگ می زنه یا مامانم، فقط می خوام گوشی رو قطع کنم. حتی دعوا می کنم قطع کن دیگه.

حال ندارم حرف بزنم.

برا چی می پرسی؟

اخ بابا، ولم کن


خیلی ظالم هستم؟

نه

به جان امام حسین


فقط خسته م، عصبانیم، ازین شیوه مزخرف تربیتی که جوونیمو به باد داد، عصبانی هستم.

من دچار افسردگی شدم.

امروز حوصله ادمهارو نداشتم، رفتم تو اتاق، نشستم. 

حوصله هیچ کسو ندارم.

از رمضان که بحران جنسی داشتم، بعدش یعنی چند هفته پیش حاضر بودم ارتباطات عجیب غریبی داشته باشم، و دو هفته ی قبل که دیگه متوجه شدم باید ناامید بشم از ادمی که چند مدتی غمش، غمم بود. و شادیش، خوشی دلم.

من خستم...

همین.


چند وقت پیش هرچی از دهنم درومد به خدا و اهل بیت گفتم. این خیلی درده که یه نفر خودشو بزنه، به خودش فحش بده، تمام روح خودشو از بدنش بیرون بکشه و نعره بزنه سرش و فحش بده. بعد همون اقا، دقیقا اون چهارشنبه ای که متوجه شدم طرف ازدواج کرده، بهم بگه طلبیدمت. پاشو بیا....


پ.ن2

یادمه یه سال به حدی دردمند بودم، که یهو طلبیده شدم مشهد. رفتم اونجا و بدتر شد. مادرم گفته بود برنگرد خونه!

و من اواره حرم امام رضا بودم.

گفتم منو اینجا بمیرون. من دیگه نمی خوام برگردم.

و خب نمیروند!

و من برگشتم خونه.


پ.ن3

همیشه بدترین موقع ها، که اعصابتونو ندارم، دیگه حوصله تونو ندارم، می گید پاشو بیا.

من چمه؟

شما چتونه؟

هیچ


پ.ن4

درباره همه محبت هایی می کنم دچار اشتباهم.

و درباره همه بی محبت هایی که در حقم میشه، باز هم دچار اشتباهم...

و این درست میشه.

سوال من تو این عالم، محبته!

من پر از بحران های محبت هستم و این اصلی ترین امتحان خداست.

پیامبر باشی و به حرفت گوش نکنن. خیلی کار سختیه؟

نه!

آقای رسول الله، شما اگه جای بنده بودی و دچار بحران محبت بودی، اصلا به درجه پیامبری نمی رسیدی پدر من.

خلاصه شاخ نشدم ولی منم می دونم چرا منو می طلبن.

دلسوزی نیست.

نمایش محبته حقیقیه.


پ.ن5

تو زندگی که غرق می شی و عالم برات میشه پرده سینما (چه جمله کلیشه ای گفتم) دیگه درس ها رو زبونی از قصه ها بهت نمی دن.

برات شرایطی رو می چینن که تو اونو با تمام وجودت درک کنی.

و این سینما در مفهوم الهیه.

لذا این چرندیات هالیوود، جمهوری اسلامی و... به درد من نمی خورن دیگه.


پ.ن6

ربی! یا الله! الهی!

می خوام بهت بگم حبیبی. نه، من محبتی به تو ندارم. یعنی هنوز نمی تونم بهت بگم دوست دارم. دروغه، چرا بگم دوست دارم خب؟

من از عمق بی محبتی، بهت می گم که دوست دارم که دوستت داشته باشم.


پ.ن7

محبتم به هـ ازین جا شروع شد. ادمی بود که کاملا برام قابل فهم بود. یه ذره شناخت قلبی بهش داشتم و...

یه روز رفتم حرم حضرت معصومه، گفتم که چرا من نباید کسی رو به خاطر شما دوست داشته باشم؟

چرا نباید کسی رو به خاطر خدا دوست داشته باشم.

لطفا به من محبت هـ را بدید.

می خوام به خاطر خدا، دوسش داشته باشم. تا الان هرکیو به خاطر خودم دوسش داشتم. حالا می خوام قصه رو عوض کنم. می خوام چون هـ عطر خدا رو داره، دوسش داشته باشم.

و خب شد انچه که باید میشد.


من دچار بحران هویت خودم،بحران خدا نداشتن، بحران خود نداشتن، بحران جسمی و جنسی و روحی هستم.

و دچار بحران محبت

می خوام تو اعماق این همه درد، از خدا یه چیزی بخوام. محبت خودشو.

من می خوام خدا رو دوست داشته باشم. تا حدی هم تمرین دارم.

ولی تو این حال فقیری ای که دارم و می دونم فقیرترین نیستم ولی فقیر هستم، یعنی می تونی بیشتر فقیرم کنی، می خوام دقیقا تو این حال، محبتتو بهم بدی.

خستم ازین که برای همه زندگی کردم جز تو.

خستم ازین که کسانی رو دوست داشتم که حتی جوابمو نمی دادم.

خستم به خاطر نداشتن تو!

و اگر واقعا غیرت در تو باشه، باید شرمت بیاد که بنده بدبختی عین حانیه بیاد پیشت، بگه فقیرم، محبتتو بهم بده، و تو بخل بورزی و بگی نه!

تو خسته نشدی؟

به جان امام حسین من خسته شدم. دیگه تا کی این بغض منجمد توی گلوم، گلومو زخم کنه و تو ریلکس باشی؟

من چرا به تو امیدوارم؟

چرا ناامید نمیشم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

کاف

دیشب قدری حال خوب رو بعد از مدت ها حس کردم. یه جور نور شدن. یه جور حس خوب سفر و این اولین بار حس خوبی برای رفتن به سفر داشتم. ادغام یزد و تولد یک نوزاد همیشه برای من خوشاینده.

ولی دیشب با اینکه قرار مزخرفی بود، چند لحظه ای حس خوب رو تجربه کردم. خالی از هیجانات کاذب و تنها یه حال خوب.

یه جور حال خوب استغنا...

بینیاز از همه چیز. حتی تمیزی. حتی غذا.

انگار موسیقی when time goes رو اینقدر گوش دادم، که روحم حال خوششو هر لحظه عین فراز و نشیب هاش تکرار می کنه.

انگار ریتم زندگیم شده.

نه حوصله تحلیل و عمیق شدن در خودم رو دارم.

نه عرفان و فلسفه نویسی

فقط دوست دارم دراز بکشم و این اهنگ رو گوش بدم و جریان آب ازم بگذره.


پ.ن

پریشب نشستم به هیئت خوندن. ارضام نمی کرد.

من از خوندن خستم.

می خوام کل عرفان و نجوم دنیا رو تجربه کنم. خودم راه شیری باشم.

کاش من راه شیری بودم.

که البته الان حانیه هستم و اشرف مخلوقات. ولی هنوز نمی دونم چطور می تونم مراتبم بالاتر از همه عالم بشه.


پ.ن 2

خاله م، ناتنیه. مادرش نابیناست. 17 سالگی منژیت می گیره و نابینا میشه. امروز صبح داشت از زایمان خاله م صحبت می کرد. گفت بچه از پا اومده بیرون و از دردهاش گفت. 

منم داشتم فکر می کردم چه تصویر عجیبیه که دختری بسیار زیبا و درسخون نابینا میشه تو 17 سالگی، بعد زود شوهرش میدن به یه مرد 60 ساله که پدربزرگ منه. 

دارم به زایمانش فکر می کنم که وقتی بچه رو می ذارن روی سینه ش، حتما خیلی دلش می خواسته بچه رو ببینه...

دارم به خیلی چیزها فکر می کنم...

و حتی الان که ما همه عکس بچه خاله مو نگاه می کنیم و اون فقط سیاهی رو تجربه می کنه.


پ.ن3

منم خالی از تصویر دراز کشیده ام و به خنکی این اهنگ و وجودم و تولد و راه شیری فکر می کنم...


ف "جامانده"

خب ف جا موند. عب نداره.


پ.ن

بحران روحی بدی دارم. امروز کنار گاز، تخم مرغ رو شکستم و تا تو روغن انداختم، دستام سوختن. به کارم ادامه دادم و متوجه نشدم که چی شده. بعد از چند دقیقه، یه جوری بودم انگار یه جای کار به بقیه جاها نمی خوند. یه نگاه به بدنم کردم و دیدم یه قسمتی از دستم سرخ شده، و جاهای بعدی رو بعدا می دیدم. یه جوری بود خلاصه.

انگار مواجهه جدیدی بود با پدیده سوختن. چجوری، چطوری، چی شده اخه...

چرا سوختم؟

اصلا سوختن یعنی چی؟

بدنم داشت اینو می پرسید.

عین همو حس دلتنگی که نمی فهمیدمش. این بار در من حادثه ای رخ داده بود که من متوجه نبودم اسمش سوختنه.

در یخچال رو باز کردم و به بقیه کارهام ادامه دادم.

باید ادامه می دادم.

این باید چی بود؟ کی قرار داده بود؟ اصلا چرا در اون لحظه باید ادامه دادن می یومد تو فکرم، نمی دونم!!!!!


پ.ن۲

حرکت. محق گفتن فقط از حرکت نایست. و این دقیقا حرفی بود که بدنم به خاطر سپرده بود، ولی من یادم رفته بود. در حوادث مختلف زندگیم، یه چیزی تو این مایه ها برام رخ می ده. دارم حرکت می کنم، با مخ می خورم زمین، دوباره باید بلند شم ولی خب بلند نمیشم 

هی کولی بازی در میارم.

هی گریه و داد و اینا

ولی باید بلند شم بالاخره، خب نمیشم. از حرکت می مونم و این خیلی بده. ماهها می ایستم در یک نقطه جوری که راه رفتن یادم میره. و دقیقا وضعیت این طوری میشه که می خوام حرکت کنم. و خب تو اولین قدم، چون پاهام سست هستن، دوباره می خورم زمین و کلی از عالم و آدم طلبکار می شم که چتونه؟

ببین، می خواستم حرکت کنم ولی تو نذاشتی.

ببین!

اومدم بلند شم ولی شماها نخواستید.


خلاصه که این طوریه.


پ.ن۳

روی زمین دراز کشیده بودم و تمرین جسدی می کردم. خوابم برد :/

دوباره بیدار شدم.

نگاهم افتاد به ساعت و چند دقیقه ای حال نداشتم بلند شم. دوباره همون وضعیت!!!!


جدا چرا شروع حرکت این قدر برام سخته؟؟؟؟

چرا عین بدنم هوشمند نیستم؟؟؟


پ.ن۴

گشنمه. از صبح هیچی نخوردم. روغن رو گذاشتم داغ شه. تخم مرغ ها رو شکستم و زدم تو روغن. دستم سوخت. متوجه نشدم. حال سوختن رو نمی فهمیدم. از تغییر رنگ پوستم متوجه شدم و بعد از مدتی سوختن رو حس کردم. قدری نگاه کردم و دوباره به کارم ادامه دادم:

گشنم بود. باید غذا می خوردم تا سیر شم. همیشه می تونم با خودم درباره احساس سوختگی همدردی کنم، ولی اون لحظه باید نون رو بر می داشتم که غذا بخورم تا سیر بشم.

می بینی؟

من هدف دارم. نیاز دارم. وقتی یه مزاحمی پیدا میشه. خودکار چشم پوشی می کنم.

بدن این قدر می فهمه!!!!!

ولی من تا الان نفهمیده بودم!

حالا باید چیکار کنم؟

یا هدف هام مشکل دارن! یا هنوز با تمام وجود احساس نیاز نکردم! یا هم هنوز چیزی هست که من درباره خودم نمی دونم!!!!!!!!!

به هرحال گره حرکت نداشتنم رو پیدا کردم!