تو

اصل عزت نفس: مدیریتتو دست کسی نده!

تو

اصل عزت نفس: مدیریتتو دست کسی نده!

عنوان ِ حال وجد عارف

دیروز رفتم قم... و حالم بهتر شد.

امروز هی به سما گفتم بیا بریم سینما، بلکه حالش خوب شه. گفت نمیام...

حال خوبمو می خواستم باهاش شریک شم و خب خال و حوصله و رمق نداشت...


هیچی دیگه خودم رفتم

 رد خون رو دیدم. چه حال خوبی بود سینما... اولین باری بود تجربه سینما رفتن رو داشتم. قبلنا چون با کسی می رفتم، نمی فهمیدم چی میشد.

اما امروز انگار پیوند من و تنهاییم، تجربه حال و حضور تو فضای سینما و اون فیلم بود...


وقتی از سینما اومدم، دیدم وقت دادم، یه سیب زمینی هم خریدم و رفتم تنهایی خوردم.

حال خوبی بود.


برگشتم خونه. تو راه برگشت وقتی یه مسیری هیچ کی نبود و کوچه خلوت بود، به اقا صادق سلام کردم.

خیلی سال بود این طوری نشده بودم.

من هنوز تو سکانسهای فیلم بودم.

و صادق برام کاراکتر حقیقی بود. این قدر که عاشقش شدم...


پ.ن

رنج رنج رنج

یه جاهایی خیلی کوچولو بهمون یه حالی میدن که طعم زندگی شیرینه. و خب همه چیز زودگذره، نه این حال خوب میمونه و نه اون حال بد... 

اصلا وقتی که درک می کنی حالت خوبه، بدترین حال دنیا رو داری. چون داری به این دنیای دون اعتماد می کنی...


خدایا

حال خوب با تو بودن چجوریه؟

همون که زیر شمشیر غمت  میشه رقص کنان اومد؟؟


پ.ن2

اقا صادق سلام :)

عنوان خواستن تعلق داشتن و نداشتن

اینکه عین جت داری میپری و دلت می ‌خواد پات رو زمین باشه.

یا اینکه می خوای فقط بردت زیاد و زیادتر شه...

پسره به سما گفته نه، سما داره میمیره و میمیره و میمیره...

منم فقط نگاهش می کنم.

سر شدم. دیگه عین خون که برا دکترا عادی شده، برا منم عادیه.


همیشه که به خواستن ما نیست که... 

وقتی سرعت گردشت در افلاک زیاد میشه و هر لحظه بیشتر و بیشتر تجربه می کنی، نه خیلی می خوای تعلق خاطر داشته باشی، نه خیلی می خوای تعاق خاطر نداشته باشی.

چون تقریبا چیزی کم نداری. برای چی کنار کسی قرار بگیری که مدام باید خودت و علاقه ت رو بهش اثبات کنی؟؟

لزومی داشت این همه دوست داشتن هـ؟

اون همه انرژی ای که رفت آیا جایز بود؟

نه...

واقعا دوست داشتن امر بکری هستش که تا وقتی تو سینه ت هست و خاموشی، عیار داره.

به زبون بیاریش سوخته... تموم شده...

همین که نظربازی ای باشه و می دانم که می دانی ای باشه، کافیه...

ته همه بروزات عالمه.

چون چیزی بین من و توعه، که فقط قلب من و قلب تو و خدا بهش گواه و عالمه. حتی زبون هم ازش خبری نداری. حتی سلولهای هوا...

و این قلبه و قلبه و قلبه که در خودش حفظ می کنه.

و خدا حفظ کننده خوبیه.


پ.ن

تو این لول عشقه که می تونی با بیشترین انرژی، حافظ رو درک کنی. چون  اگه از این حب حتی کلمه ای بگی، حتی نگاه بیجایی کنی، انرژی از دست رفته داری و تو حافظ خوانی کم میاری.

و خب حیفه...


پ.ن2

امشب برام شعر فرستادن و خودشون هم خونده بودن. نه خوب بود نه بد.

نصفه نیمه، بی مکان، بی تکلیف، عین همیشه...

و دوری کردن ازین مدل افراد، بهترین استراتژیه.


پ.ن 3

چه قدر خوبه که این پسره رفت. والا... ادم این قدر عجیب غریب ندیده بود. خوبه با غرض خواستگاری اومده بود جلو و یهو زدبه امورات تحتانی!

خدایا

منو حفظ کن

من واقعا کسیو جز تو ندارم که مراقبم باشه...

عنوان خلاء

خیلی عجیبه که بعد از چند روز پرکاری، وقتی که میام تو زمان بیکاری، انگار دشارژ میشم.

پر شدن و یهو خالی شدن...

یا افسردگی پس از شیدایی...


خیلی گیر میدم به خودم حالم بد میشه. ولی خب حالم بهتره.

امشب زود خوابم میومد. داشتم هایدگر می خوندم. هی چرت میزدم.

به خواستگار محترم پیام دادم. کات کردم و الان بیکارم...

داشتم فکر می کردم دو ساعت پیش می خوابیدم ولی الان متوجه شدم بهتر. اینو کات کردم و یه کار مثبت بود...


دلم براش تنگ میشه :(

عنوان رفاقتهای نصفه نیمه

الان دقیقا در این نقطه صفر مرزی، به شدت احساس گریه می کنم. حالم خرابه و دلم می خواد با تمام آدمهای دنیا هیچی رابطه ای نداشته باشم.

احتمالا یه مدتی منزوی بشم.

بی‌خیال...


این که رفیقی رفت و من داغدار شدم. این رفیق رو تا حالا ندیده بودم. ولی تو تجربه ها و دردهایی شریک هم بودیم. غمخوار بودیم و مدتی بعد ارتباطمون کم شد. تا جایی که گروه زبانی زده شد و من تا مدتها نمی دونستم این همون رفیقه. بعد از مدتی متوجه شدم اکانت تویییتری داره که باز هم به من نگفته بود. از روی بیو پیجش فهمیدم: خداوند مرا برای تو انار آفرید..

منم دیدم کسی که از من فاصله می گیره، برای چی خودمو بهش وصل کنم؟

مثل عارفه.

مثل خیلیای دیگه که وقتی نگرانشون میشی، انگ وابستگی می زنن!

این ادمها برای من تموم شده هستن.

تموم شده!

دیشب که متوجه شدم فوت کرده، نمی دونم چمه ولی گریه می کنم براش، استوری می ذارم، این کتاب زرده که کلی پولشو دادم رو نمی تونم بخونم، خنده روی دهنم خشک میشه و مدام اهنگ لبیروت رو تکرار می کنم. بغض می کنم. گریه می کنم و یاد حرفاش می یوفتم:

که حانیه این اهنگه رو تو خیلی با حس می خونی... لحنت بهتر از منه... و مصرانه کمکم می کرد که بخونم!

دلم می خواد تمام رنگهای زرد دنیا رو با جاروبرقی جمع کنم بره.

دلم می خواد اسید روی لبیروت بریزم که عدم بشه.

دلم می خواد برگردی زهرا...

الان که نه...

ایشالا یه ماه دیگه که سرت خلوت شد، میام دیدنت... هر چند وقت نشد تو دنیا همو ببینیم.

یادمه یه ماه پیش تو مترو، یه دختری رو دیدم ازش پرسیدم، اسمت زهراست؟

گفت آره

گفتم فامیلیت فلانیه، گفت نه!

خیلی شبیه تو بود...

خیلی...


جدیدا یه خواستگاری دارم که اصلا اعصابشو ندارم. ترجیح میدم تموم شه.

عین همه رفاقتهای نصفه نیمه دیگه م.

عین همش...

حوصله هیچ ادمی رو ندارم.


از ر ر هم دلگیرم. امشب بد توپید بهم.

مشکل اینه مسئولیت می ندازن گردنم، بعد طلبکار می شن. من همینم!

آقا من همینم!


حوصله هیچ کیو ندارم.

بیخیال.


زهرا رفاقت نصفه نیمه ای بود. ولی نمی دونم چرا جیگرم خونه...

از کانال نصفه نیمه ها هم لفت دادم.

عنوان اثرگذاری

یادمه هـ می گفت من اینجا زندگی می کنم چون اینجا تاثیرگذاریم بیشتره. تو سیستم فاسد... و بقیه حرفشو به ذهن ندارم، به قلب دارم.

یعنی درک کردم چی میگه ولی زبونم هیچی...


پ.ن

به مرحله ای رسیدم که مدیر نگهم داشته  که چند وقت دیگه بتونه ازم استفاده کنه و الان سرمو به کارای خیلی جزئی گرم کرده.

مجموعه ای که هستم ادمهای حرفه ای حضور دارن و من واقعا هیچی بلد نیستم.

چیزایی که بینش دارم دست و پا می زنم توهم کمال گرایی و کمبود عزت نفسه.

فکر می کنم سرجام نیستم و این جایگاه در شأن من نیست؟

یا فکر می کنم توان نه گفتن ندارم و دارم خودمو قربانی می کنم؟

هرچی هست، من الان حس رضایت ندارم.


این کار جزئی رو خیلیای دیگه هم می تونن. ولی من کارای بهتری می تونم انجام بدم.

به نظرت بهتر نیست برم حرفه ای رو یاد بگیرم که توش توانمند و حرفه ای بشم؟ و استعدادم هم شکوفا بشه؟


احمدقلی آینده منه.


احمدقلی.