تو

اصل عزت نفس: مدیریتتو دست کسی نده!

تو

اصل عزت نفس: مدیریتتو دست کسی نده!

طرد شدگی

دیروز اولین باری بود که کانسلر می زدم زیر چشمام و یه ذره هم ریمیل زدم به چشمام.  شاید برای شما خنده دار باشه که یه دختر 28 29 ساله اولین باره داره ریمل می زنه.  ولی برای من گریه آور بود.  از حجم شور عجیبی که به تک تک سلولهای مرده م وارد شد.  انگار اون برس نرم ریمل مژه هامو نوازش کردن و زنانگی رعد و برق زد و انرژی شد و رفت تو تمام جونم. اره من حالم خوب بود. خوب خوب... شب خوابم نمی برد. زنده شده بودم. تمام انرژیای منفی ای که این روزها سنم بهم وارد می کنه تف شدن و پریتاب شدن بیرون. من خوشحال بودم. جوان بودم. نشاط و سرزندگی...

خب تجربه خوبی بود. بهم یاد داد که دخترم و باید باشم. بر خلاف اون چیزی که تو فامیل ما به عنوان دختر بودن تعریف میشه. 


تو این مدت مثل تراکتور کار کردم. طرح فیلمنامه، کار پژوهش، کلی دیتا و. .. برای محیط کارم حاضر می کردم و از من تقدیر می شد که چقدر فعالی و خوبی و. ..

این ماه رمضان بدترین و شایدم بهترین ماه رمضان زندگی من بود.  به شدت از نظر جنسی هایپر بودم و پدرم درومد. اول ماه هم یکی از همکارانم رفتار توهین امیز و تحقیرامیزی باهام داشت طوری که یه مدت طولانی فقط گریه کردم. اما طردم کردن. تو محیط کار طرد شدم. و واسه اینکه خودمو ثابت کنم به مدیر، مثل خر کار می کردم.  خر ِ هات! 

چه انرژی ای ازم رفت.  کل روز می خوابیدم که گند نزنم. بعد از افطار هم که هیچی نابود بودم از فشار.  به حدی که همه غذاهام  می سوخت و مامانم همش دعوا داشت باهام که کجایی؟ عاشقی؟ مستی؟ و خب تحقیرهای همیشگیش که خوب شد شوهر نکردی!  با بیل پست میاوردن و منم اصلا نمی خوام یه زن مطلقه خونم باشه و...  :|

و من نمی تونستم بگم که یه شرایط فیزیولوژی داغون دارم! 


حالا فکر کنید همه اینا تو رمضان باید رخ بده. آدمی که به مذهب معتقده باید دقیقا از همین مسیر اونم تو رمضان نابود شه و حس سرزنشگر درونشم مربا بازی دربیاره جلو دین و دیانت که خاک تو سرت!!!! 



تف به مجردی! 


رمضان تموم شد. 

من دیگه تلاشمو کردم که وضعیت جنسی و عاطفیم بهتر شه. برای ترس از طرد شدن کار نکنم. برای تعریف فامیل از دختر ارزش قائل نباشم و به زنانگیم احترام بذارم. 


این بود انشای من درباره آثار طرد کردن خود!


پ. ن

خوشحال نیستم که داری ازدواج می کنی!  ولی خوشبخت بشی.

بیداری

دارم با خودم رفیق میشم. 

خود این تیپیه که یه ذره بهش توجه کنی، همه چی دستت میاد. دیگه نیاز نداری بشینی با کسی درد و دل کنی

دیگه لازم نیست شنیده یا دیده بشی

انگار یه جایی هست که اون قسمت درک شدنه

خودت خودتو درک کنی، دیگه این درک یا فهمیده شدن ارضا میشه و رها میشی از حواشی. 

مثلا یه لحظه بر خودت و دردت متمرکز شو، دیگه تیک درک می خوره و اروم میشی.  راضی میشی و کاری به کسی نداری.  توقعاتت از بقیه میاد پایین یا اصلا دیگه انتظاری از کسی نداری. 

در مترو باز شدم، برم پیاده شم. 

خب سوار اسنپ هستم. 

داشتم می گفتم که درک کردن. 

ادراک

فکر کن اگه ادمها قدرت درک کردن نداشته باشن، چه بد میشد؟

بد شدن برا شما ممکنه یه...

این وسط هم رسیدم خونه، هم لباسامو شستم و هم کفشمو.  حموم هم رفتم. 

بد شدن برای شما ممکنه فقط یه عبارت باشه که چند لحظه تصویرایی تو ذهنتون می سازه و خودتونو تو اون جایگاه تصور می کنید و دوباره به حالت عادی برمی گردید.

ولی بد شدن برای من، یه تجربه چند ساله از زندگیمه. چند ساله میشه دقیقا همسن خودم. 


من حال درک کردنم خوبه. ضعف هام خیلی زیاده. یه شبا و روزایی می شینم و زار می زنم از نتونستن... منم خسته میشم... ولی این که خودمو درک می کنم، از خودم رضایت دارم. 


فقط در همین مورد رضایت دارم.

الحمدلله

خوابم نمی بره...

ذهنم همش داره حرف می زنه.  قبلنا خیلی با دردهایی که برام مرور می کرد، غصه می خوردم.  اما دیگه چند وقتیه هیچ واکنشی از من نمی بینه و بساطشو جمع می کنه و می ره...  شاید این قدر ناامیدم که ضربه هایی که می زنه دیگه اثری در من نداره و شاید فهمیدم دستشو خوندم، دیگه کاری بهم نداره... 


قصه ازینجایی شروع میشه که رفتم تو خلوت خودم و خب بعد ازین خلوت دیگه ادمای دور و برم ریختن. حساب کار دستم اومد که ارزش ادمهایی که قبلنا براشون انرژی زیادی خرج می کردم، اندازه پشمک حاج عبدلله هم نیست. البته این مثال، جفایی بیش نیست در حق این پشمک خوشمزه. 


با خیلیای حرف می زنم.  شاید تو طول روز برخوردهای زیادی دارم، ولی همش سطحیه.  هیچ کس به عمق من دست پیدا نمی کنه.  اصلا نمی تونه. خودمو عمیق تر از اطرافیانم می بینم و خب اطرافم برای من کم هستن.


باید به دنبال عمق بگردم.  به دنبال عمیق و شاید به دنبال دوستی در خودم که به تمام ناله های این روزها، یه پایان خوب بده.

تنهایی

فکر می کنم نقشم توی دوستی پر کردن تنهایی آدم هاست. 

ادمهایی اطرافم هستن که فقط براشون راهکاری هستم تا حالشون خوب بشه. تا روابطشون هندل بشه.  هرچی می گردم تو کانتکتهام، کسی نیست که حالمو بسازه... 

ادم های تکراری...

با کاربریای تکراری... 

یه زمانی یه نفر تو زندگیم بود که از عمق خودم می تونستم باهاش حرف بزنم و اون نمی تونست...  سر همین حرف نزدن هم نتونست منو به عنوان یه همراه بپذیره... 

خیلی دلم می خواست برم دم در خونش و التماسش کنم که با من حرف بزنه، فقط حرف بزنه.  جای تمام این سکوتها فقط اون باهام حرفزبزنه. 

قول می دادم بشینم و فقط گوش بدم و وقتی حرفاش تموم شد، بذارم و برم و انگار تا به حال منی وجود نداشته... 

جای بغضی که تو گلومه و تمام گلومو زخمی می کنه، فقط اون حرف بزنه و با شنیدن تمام دردهاش، بغض منم بشکنه... 

بغض منم بشکنه... 


فقط بشکنه.