تو

اصل عزت نفس: مدیریتتو دست کسی نده!

تو

اصل عزت نفس: مدیریتتو دست کسی نده!

سین

شیر در بادیه عشق تو روباه شود...


پ.ن

اینقدرها هم که فکر می کردم اوکی هستم و حالم خوبه و تحملش سخت نیست، نبود. و اون قدرها هم که فکر می کردم سخته، سخت نبود.


پ.ن2

مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز...

دارم به زیبایی دنیا فکر می کنم. زیبایی نفس. 

تو می دونستی که وقتی ادم سعی می کنه قلبش رو منطبق بر قرآن کنه، هر لحظه که شهود و ادراک می کنه، به یک نظم دلنشینی پی می بره و اون دقیقا نقطه خوشبختیه.

نقطه ای که تو از تمام هرج و مرج ها خلاص شدی، و هر لحظه کشف جدیدی رخ می ده که حالیت می کنه که جزئی از یک دریای وسیع و منظمی.

اصلا بیا از آسمان حرف بزنیم. چند وقت پیش درباره والسماء ذات الحبک نوشتم. 

قسم به آسمان با آن چین و شکن های زیبایش...

و گفته بودم آسمان قلب آدمه و چین و شکن بر اثر صبر بر شناخت میاد. 

مثل قلب نوح که زمان زیادی رو غریب روی زمین و بین آدمها افتاده بود... 

مثل ابراهیم که...آه از ابراهیم 

و مثل حسین...


حالا فکر کن اینقدر در خودت عمیق میشی که موجهای قلبت رو می شناسی. حالی بهت دست می ده که انگار معادلات همون موج رو در میاری و از حل اون معادله به وجد میای و بیشتر از همیشه به ریاضیات ایمان میاری. و نظم الله رو تحسین می کنی.


گفتن که یسبح  لله ما فی السموات و ما فی الارض... 

یعنی هر اثر و ذره ای تو این عالم داره می گه سبحان الله.

تو فکر کن موسیقی واحد این عالم اینه: سبحان الله

تو فکر کن زمانی که توی قبر هستی و خاک تو رو پوشونده، در همون سکوت صدای تپش عالم رو می شنوی: سبحان الله

صدای منظمی که مدام تکرار میشه و بدن تو هم در مسیر همین موج واحد قرار می گیره.


پ.ن3

حالم خوبه انگار.

ژ

خیلی سخته پذیرا بودن این هجوم شناختن خود و الهامات و تصویرهایی که در ذهنم نقش می بندن.

خیلی سخته...

صبر کنیم که ظرفمون بزرگ تر شه.

بیدازی و خواب و در و دیوار و حتی سلولهای هوا دارن باهام حرف می زنن و می دونم پشت همه این صحبت ها تویی...


راستی می دونستی من وقتی صبر می کنم، لطیف میشم؟

نمی دونم چه ارتباطی به هم داره. دیشب خواب می دیدم دارم می خندونمش و چه مست این خواب بودم...


پ.ن

به هر کدوم از بچه ها، یه نوار سیاه دادم. گفتم روشون آرزوهاشونو بنویسن. محرم داره میاد...


پ.ن2

من تو اوج خیال هم، اخلاق و وفاداری رو بهت، رعایت می کنم. و این بده. یعنی تو خیالم تا تهش نمی تونم باهات برم.

خیره


پ.ن3

ممنونم اجابت کردب منو... ممنونم... ممنونم بابت این ساعتها و روزهایی که تلخ بودم و تلخ حس کردم و تلخ نوشتم...

ممنونم ازت.

ز

شاید که چو وابینی، خیر تو در این باشد...


پ.ن

من حالم یه جوریه. شبیه مواجه شدن با خودم. خودم دارم حس می کنم. کودکانه هام، حس هایم، هیجانات عجیب و غریب و انگار این آدم من نیستم.

روبروی آیینه می ایستم، و باز هم من نیستم!

تو محیط کار بودم. فهمیدم. حالم بد شد. گریه  می کردم و نمی دونستم چمه؟ آخه چرا؟ من که تردید کرده بودم! من که زه بودم زیر همه چی!

یا آدم کسی ور دوست داره یا نداره!

این حال مزخرف نتیجه اینه که کلی پرونده باز هنوز دارم که هر دفعه خدا باید یه کدومشو پررنگ کنه. بعد من حساس بشم. بعد دیلیت کنه برام و تهشم بگه اینا کار خودت بود.


اره خودم باید زودتر همه چیو برای خودم مشخص می کردم. 

و خب کم کاری از من بود.


پ.ن۲

فهیمه گفت بریم یه چیزی بخور، خوب شی. نمی تونستم. فقط باید یه هدفون می ذاشتم و این قدر اهنگ گوش می کردم که فضا رو دفرمه کنم. روبرو شدن با واقعیت خیلی سخت بود. محق گفت حانیه، همه این علاقه ها باید تموم بشه. تا می خوای گریه کن، خودتو بزن. اما نمون توش.

راست می گه. من خیلی خوب بلدم تو همه چیز بمونم، کپک بزنم، خزه ببندم، جلبک بشم و تهش وسط اون همه گند، یه اید بریزم و همه رو حل کنه.

خب از اول نمون۱ گیر نکن!


پ.ن۳

رفتم امامزاده. گریه کردم. و خب دیگه گریه م نمیومد. سما اومد. منو تو اون حال دید. هی می گفت درست میشه. درست میشه. حق داری. طبیعیه.

ولی من نمی تونستم گوش بدم. یه ذره حرف زد. خندیدیم. حالم بهتر شد. ماشین گرفتم اومدم خونه. راستی چرا این روزها خیلی گرمه؟؟

نمی دونم.

کولر رو روشن کردم، افتادم رو کاناپه. هدفون رو گذاشتم و گوش دادم. یه دوش گرفتم. بعدش اومدم لباسامو شستم. انگار هیچی نشده. یه ذره غصه داشتم. با چندتا شخصیت داستان هام حرف زدم. باهم گپ زدیم. قرار علیرضا رو هم کنسل کردم و خوب برخورد کرد.


پ.ن۴

من امروز یه دست آورد جدید داشتم.

هیجاناتم رو شناختم. از کجا میان. کارشون چیه. و دقیقا کدوم ضعف ها رو نشونه می گیرن و انگولک می کنن.


پ.ن۵

و زهرا...زهرا...زهرا...


پ.ن۶

دکتر پیغامی بهم ایمیل داده بودم و کارمو بعد از سه سال پیگیری کرده بود. ازش پرسیده بودم کار می خوام، خیلی تلاش کرد کاری برام جور کنه، نشد. با خیلیا لینکم کرد، و خب چون هنری نداشتم، نشد.

بعد از ۳ سال بهم ایمیل زده بود و سراغمو گرفته بود.

این برای من خیلی جذابه.


پ.ن۷

دوستم کار پیدا کرد. اینم خیلی رضایتبخش بود.


پ.ن۸

و اما من...

امروز همه دردهام اومدن رو. می خواستم  فرار کنم و نمی شد. تهش به اینجا رسید که نمازمو با اواز خوندم.

و اینکه...

من به تو رسیدم. 

این خیلی خوبه.

همه چیزو شست و برد.


پ.ن۹

خوشحالم بهترین روزهای زندگیته و الحمدالله علی کل حال.

ر

دیشب اگه ایکس نبود، از بغض مرده بودم. از ساعت ۱۱ تا ۳ به خودم پیچیدم با اشک. دیگه نمی تونستم، این قدر جای زخمش می سوخت که به ایکس پیام دادم و گفتم... همشو گفتم... وقتی می گفتم به هق هق افتادم، و بعد ازون بی حالی و کرختی. 

داشتم به پروسه ش فکر می کردم. پروسه نیاز! آره شبیه پروسه نیاز بود. حرف زدن از درد عمیق، واقعا غریبه ترین آدم رو می خواد. هرچند که ایکس از دوستانم بود و خب اون موقع تصمیم گرفتم که باید در غربت من شریک بشه. مدت ها بود که از دردهام با کسی حرف نزده بودم، ولی وقتی اون برخورد با تمام جنبه های دیگه زندگیم جمع شدن، شدن یه کلافی که سرش گم شده و تو از پسش بر نمیای. آره...

بعضی وقتها فقط باید یه غریبه باشه، که یه درد خیلی بد رو بهش بگی، و تخلیه شی. اینی که می گم خیلی فرق داره با اون چیزی که خیلی از دخترها می خوان غر بزنن، فقط یه گوش شنوا می خوان. نه این اون نیست. 

(من با تهمینه میلانی حال نمی کنم) تو فیلم تسویه حساب میلانی، یه قسمتیش هست که به مهناز افشار زنگ می زنن و می گن ناپدریت مرده. و اون با یکی از دخترای اون خونه درباره تجاوزهایی که ناپدریش بهش می کرده حرف می زنه، و آخرش می گه من دیگه این درد رو نمی تونستم خودم به دوش بکشم. باید یه کسی می بود که اون هم می دونست. تا قبل از الان خود ناپدریم بود و فکر می کردم می دونه و برام قابل تحمل بود. الان دیگه اونم نیست، و من تنهایی نمی تونم این حرف رو با خودم به دوش بکشم.


راست می گه. یه دردی مثل تجاوز، یا مصیبت ها و دردهای عمیقی که تو زندگی هست، یه نفری نمی شه به دوش کشید. دیشب اگه ایکس نبود، اون بغض و هق هق بر می گشت به بدنم و خب حمله جدید و متاسفانه چند ماه مریضی...

خوب شد ایکس بود.


پ.ن

وقتی دردی بهت تحمیل میشه، که از ظرفت بیشتر باشه، یه ظرف دیگه قرض کن. این که تو قرآن می گه لا یکلف الا وسعها، یک عبارتیه در مورد تکلیف ها. در مورد وظایف ما تو این دنیا. وظایف ما در برابر شکوفایی استعدادهامون که خود خدا توان داده که اونا رو هندل کنیم. 

اما تو بحث درد یا مصیب، صبر به کار می ره. صبر یعنی زمان بده... زمان بده... زمان بده... تا ظرفت بزرگتر شه. عین یه ذرتی که تو حرارت می شکفه. ذرت پروسه گرما رو صبر می کنه، تا بالاخره می شکفه. البته ذرتهایی هم هستن که میزان حرارت اونا رو نابود می کنه، سفت می کنه که خب در مثل جای مناقشه نیست.

خلاصه که ظرف قرض کن. یا یه غریبه پیدا کن و توش داد بزن.

یا به ائمه بگو تا دردهای تو رو به دوش بکشن.

یا علی وار چاهی پیدا کن و... هعی... علی علی علی علی علی....


پ.ن۲

یه سکانس داره فیلم چ، که چمران داره گاری ای رو به دوش می کشه. امام زمان هم همین هستن. گاری ای دارن، دردهامونو روی اون سوار می کنیم و ایشون این گاری رو به دوش خودشون می کشن. 

تا حالا فکر کردی عمق دردهای مارو، امام می فهمن؟

تا حالا فکر کردی بابت دردهای ما ناراحت می شن؟


پ.ن۳

من که دیشب به حال استصال رسیدم. از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود بود. اهل بیت یادم رفت. حتی اگه می گفتی امام زمان، فحش می دادم. حال بدیه استیصال... می گن شیکم گشنه دین و ایمون نداره! دقیقا همینه.

توی طرح درس نویسی برای بچه هایی که از پدر و مادرشون دچار تجاوز می شدن، مفهوم خدا رو آوردم. با استاد قرآنمون صحبت کردم. ایشون گفتن بچه تو اون بحران خدا می فهمه؟ اون حتی از خدا متنفره! مسئله  اون بچه خداشناسی نیست.

الان می فهمم راست می گه.

جاهایی می شه که دیگه وایمیستی تو روی خدا و بهش فحش می دی و می گی ازت متنفرم!!!!! واقعا اون لحظه خدا به توهین هایی که کردی فکر می کنه؟

نه!

درست مثل امام حسن که کلی بهشون ناسزا گفتن، صبر کرد حرف اون تموم شه، در آخر گفت جایی رو داری بمونی؟

ولی خب من متاسفانه صدای گریه و بغضم این قدر زیاد بود، که صدای خدا رو نشنیدم که گفته جایی رو داری بمونی؟


پ.ن۴

دیشب با زبان خیلی معمولی و خالی از کوله بازی، به ایکس دردهامو می گفتم. ایکس اخرش گفت حانیه جان داری گریه می کنی؟

:|

از پشت اون کلمات، مشخص بود که دارم زار می زنم.

خالی از حس ترینْ کلمات، احساسات رو بیان می کنن.


پ.ن۵

خب پینوشت پنج نداره. باید بشینم ژوپیتر ور بنویسم. دیگه وقتی ندارم تا تحویلش...

ذال

تا حالا "ذال" ننوشته بودم. جالب بود.


پ.ن

بگذریم...