تو

اصل عزت نفس: مدیریتتو دست کسی نده!

تو

اصل عزت نفس: مدیریتتو دست کسی نده!

ث

اقا دلتنگی

دلتنگی

دلتنگی

دلتنگی

دلتنگی

دلتنگی

دلتنگی

دلتنگی

دلتنگی

دلتنگی

دلتنگی

دلتنگی

دلتنگی

دلتنگی

دلتنگی

دلتنگی

دلتنگی

دلتنگی

دلتنگی

دلتنگی

دلتنگی

دلتنگی

دلتنگی

دلتنگی

دلتنگی

دلتنگی

دلتنگی

دلتنگی

دلتنگی

دلتنگی

دلتنگی

دلتنگی

دلتنگی

دلتنگی

دلتنگی

دلتنگی


پ.ن

طلبکارم ازت. بدیهتو صاف کن. صاف کن! صااااااااااااف کن!!!!!!!!!!!


ت

سرم درد می کنه. خستم. کار تحویل ندادم. کلی کار عقب مونده دارم و دلم می خواست حالم خوش باشه.

دارم به سردردم فکر می کنم، شدیدتر میشه. چند دقیقه پیش اروم بود، تا ازش حرف زدم، دوباره خودشو نشون داد.

شاید خاصیت درد همینه. لحظه ای که بهش توجه داری، شدید میشه. و لحطات غفلت، ازش بیخبری و حسش نمی کنی.

دا م فکر می کنم من که خدا هستم. پس درد باید از چی باشه؟ دوری از خدا؟ کدام خدا؟ خدای اسمانها؟ اصلا خدای اسمانها داریم؟ 

من تو اسمانهام؟

من چمه؟

می دونم باید دردی باشه ولی نمی دونم از چی، از کجا، از کی...

گردنم صاف می کنم تا بلکه فرم بدنم بهتر شه.

دردهای تربیتی؟

اخ که چقدر زحمت دارن کم کاری پدر مادر رو جمعش کنی.

من که دیگه بیخیال شدم.

روانم نمی کشه...

هیچ غلط خاصی نمی کنم و فقط...

بیخیال.


پ.ن

دو روز هم نیست برگشتم توییتر، کل انرژیم رفته. اعصابم نمی کشه ولی خب محبت خیلیا ارزشمنده و بی محلی هـ جان زیاد. شاید هنوز فکر می کنه هیچ ارتباطی نباید باشه، باید من خالی شم از حرف و...

کاش میشد دوچرخه شو پنچر کنم که دلم خنک شه. یا دست زیر چونه شو با ارنج می زدم، که تعادلش بهم بخوره. کاش تمومش کنه و مثل سابق شه. و خب نمیشه...

این گاندو هم، انگار پشتش یه ژنرال عقده ای سپاهی نشسته و میتینگهای تو ذهنشو دیکته می کنه و تخلیه رواتی.

دیگه اونم نمی خوام ببینم.


پ.ن 2

کاش یه روزی بی سوادیام تموم شه. همه حرف زدنام و افاضه فضل کردنام. خدایا خسته شدم. این ماشین جفنگ گویی چیه، اه.


پ.ن3

کاش حالت خوب شه عزیز دلم. برکت زندگیمی قشنگم. لطیفم.


پ.ن4

داشتم می گفتم. این بی سواد خیلی ادعا داره. وای خسته شدم ازش. این بدتر از همه ست...

خدایا 

امام زمان بودن، الان یه وویسشو گوش می دادم. واقعا چه وضعیه که ما بی بهره و یتیم هستیم؟؟؟؟ خودتم که نیستی. میگن پشت آسمونایی. هـ هـ

تف تو اون آسمونی که حجاب من از تو باشه. یا حجاب تو از من باشه.

پ

بهترین کار تو این وضعیت گند، رفتن به توییتر بود.

من باید بتونم بنویسم.

همش بنویسم.

روزی 10 ساعت می نویسم.

بیشتر باید بنویسم.

احتمالا سه شنبه به کار برمی گردم. 

باید برگردم.باید کار کنم.


پ.ن

پشه پامو خورده و می خاره. اون سوسک دیشب هم پیدا نشده هنوز

و

من

بیدارم!!!!

عین تراکتور افتادم تو نوشتن و کار کردن.

فرصت خیال کردن ندارم.

و همین اذیتم می کنه

امشب از ساعت 11 تا الان یه اهنگ گوش کردم تا بتونم خیال کنم. از حال خوب ادم بودن، استفاده کنم. تفاوت ما و حیوونا اینه: عاشق شدن، محبت، خدا شدن و خیال کردن...

که به واسطه نویسندگی من همه ش تپ زندکیم فعال شده.

تو توییتر باید درباره نوشتن حرف بزنم. باید تحولی رخ بده...

ب

از ساعت ۱۱ رفتم تو رخت خواب و هنوز نخوابیدم. این اتفاق خیلی وقته اپیدمی شده و منم بهش عادت کردم: نخوابیدن

خیلی تشنه م شده بود و اومدم که اب بخورم، و اتفاقا سیاهی روی روفرشی نظرمو جلب کرد. چراغو روشن کردم و دیدم بله سوسکه. حالا از ترس سوسکه می ترسم برم بخوابم. 


پ.ن

تا روز پنجشنبه هفته پیش خیلی روتین داشتم زندگیمو می کردم. پنجشنبه و جمعه و شنبه درگیر هیئت بودم و خوشحال...

یکشنبه زندگیم بهم خورد.

خیلی بهم خورد...

خسته م. 

قدرتی ندارم جلوش واستم. عین سونامی، ناگهانی میاد و من فقط باهاش همراه می شم و کل ابادیهایی که تا اون موقع ساختم رو خراب می کنیم.

با هم خراب می کنیم.

فردا هم سرکار نمی رم. اینکه کار بهتری پیدا کردم هم می تونه دلیل بی نظمی کاریم باشه. و یا نمی دونم...

انگار یه عالمه جلبک بهم اویزونه.

از الان باید کارا رو حل کنم.

خیلی وقته سراغ ژوپیتر نرفتم. تنها مونده طفلی. 

کل حقوق ماه های گذشته رو هم قرض دادم. 

الان بی پولم.

اصلا فقر یه حال عجیبیه. فقیر زیستن انگار پر از سکوته. سکوتی که فاصله بین نداشتن و آگاهی از نداشتنه. 


پ.ن۲

خیلی سال پیش خانوادگی تصمیم گرفتیم که زباله خشک و زباله تر رو از هم جدا کنیم. اوایل شاید یادمون می رفت. ولی الان دیگه فرهنگمون شده. پارسال هم تصمیم جدی گرفتیم که در مصرف اب و برق صرفه جویی کنیم. یه چرخ گذاشتیم دم ظرفشویی و اب بدون کف رو می ریزیم تو سطلش. و اون چرخ می بریم تو حیاط و باغچه رو باهاش اب می دیم. یا اینکه اگه سبزی یا میوه می خوایم بشوریم، باید بریم حیاط. سعی می کنیم کولر روشن نکنیم. چند روز پیش چندتا پیج اینستاگرام دیدم که سعی کرده بودن پلاستیک رو از برنامه زندگی شون حذف کنن. و کارا و ایده های جالبی بود. خلاصه فردا که تو خونه هستم، یه لیستی رو با خونواده می نویسیم که بتونیم ظروف یه بار مصرف رو از هیئت حذف کنیم. البته ظرف کافی نداریم و در ازای ظرف معمولی، مشکل مصرف اب خواهیم داشت. باید دودوتاچهارتا کنیم ببینیم کدومش به صرفه تره.


پ.ن۳

این سوسک خر هم پیدا نشد، اه

الف

روز به روز که به نهج البلاغه نزدیک میشم، از هـ جان دور تر میشم.

فکر کنم اون موقعها درست خودمو شناخته بودم. البته این درست بودنه خیلی بها بابتش دادم ولی خب می ارزید. کمترین بهاش تقریبا یه سال درگیری قلبی بود. معمولا ذهنم یا مغزم درگیر کسی نمیشه. فقط قلبمه که انرژی می ذاره و یکی از لذتهام دوست داشتنش بود. تو امر عشق یا علاقه عمیق، رسیدن مهم نیست. خود فرد مهم نیست. تنها این جذابه که مثلا انگار آدم خودشو در لباس جدیدی می بینه و از خودش لذت می بره.

حالا فکر کن عاشق بشی. رسیدن، سکس، آغوش و .... همه تورو از مفهوم عشق دور می کنن. در واقع "خودِ"ـتو  تو قامت عشق می بینی. روحت رو تو حال کمال بشری می بینی و لذت می بری.

 دقت کن... اصلا قرار بوده همین باشه. کل ادیان اومدن که عاشقی رو یادمون بدن. اما در هر فضا و دوره ای فقط عبد بودن به ما رسیده.


پ.ن

انا اصطبرت قتیلا و قاتلی شاکی