تو

اصل عزت نفس: مدیریتتو دست کسی نده!

تو

اصل عزت نفس: مدیریتتو دست کسی نده!

دال

خب

تا الان درباره نداشته ها و کمبودها حرف زدم. اینا همه اون چیزهاییه که ندارمشون. می شناسمشون. راه حل رسیدن و یا نرسیدن بهشون رو هم بلدم. 

می خوام ازین به بعد درباره ظرف بودن حرف بزنم. البته اولش باید ببینیم می تونیم بپذیریم ظرف هستیم یا نه.


۱- من هیچ وقت فکر نکردم درباره خودم که ظرفم. همیشه تعریفم از خودم این طوری بود که من یه آدمی هستم که در نهایت هدف از خلقتم خدا بوده. رسیدن به خدا. عاشق خدا شدن.  شناخت خدا. و یه مشت تئوری ای که هست و برای ما چیدن و ما قبل از اینکه بهشون فکر کنیم، باهاشون مواجه می شیم، می پذیریمشون و تا انتها سعی می کنیم بر اساس اونها عمل کنیم. عین گوسفند. یا حداقل درباره شون فکر کنیم. که این جا به دو دسته تقسیم می شیم. کسانی که واقعا برای خودشون می تونن اثبات کنن که اونا درسته و بر اساس اونا ادامه بدن. و کسانی که نمی تونن و از هرچی قانون و اخوند و هدایت و اسلام زده می شن. 

خیلیامونم شاید تو رودرواسی این موندیم که حب اهل بیت رو نصب کردیم رو خودمون. چون یه ذره شورانگیزه، احساساتمونو رقیق می کنه و کلا چیز خوبیه که یه مبنایی رو برای دوست داشتن داشته باشه و مثلا بگه اره، منم امام حسینی هستم. من امیرالمومنین رو دوست دارم و...

سینه بزنه، گریه کنه، خودشو بزنه، عشق و دلخواهشو ازونا بخواد، توهم معجزه رو بیاره پشت کنش های روزمره شو و هزار و هزار کارکردی که ائمه می تونن داشته باشن. ولی کارکرد مهم ترش اینه خیلیا می تونن بگن اره، اهل بیت هستن، لخت نیستم جلوی اعتقادات اطرافیانم. منم یه اعتقادی دارم بالاخره...


قصه دین داری من از جایی شروع میشه حدودا ۶ الی ۷ سالگی. اون موقعها آقای آغاسی می یومد خونه یکی از آشنایان و دکلمه شعر می خوند. تو اون مجلس، خیلی گریه کرد. از مامانم پرسیدم چرا این جوری گریه می کنه، گفت برای اینکه عاشق خداست.

شاید جواب پرتی بود و یا شاید درستترین جواب بود. نمی دونم.


من ازون موقع فکر می کردم که ادم اومده رو زمین که عاشق خدا بشه. بهترینه دیگه. خدا که الله اکبره. عشق به خدا هم می شه هدف آفرینش!

حالا تو عالم کودکی خودم، جور دیگه به این نتایج می رسیدم. اینها بر اساس زبان فعلی من این طوری بیان می شه.


۲- خب این شد سوال جدی من. در واقع من. چون دیگه الان با تجربه ای که به دست آوردم، به این اعتقاد رسیدم که هرکسی به صورت یک سوال افریده میشه. و اون سوال می شه فیلتر درکش و نگاهش به محیط. مثلا شده که شما در یه روز پاییزی:) تو یه تاکسی باشی و دوتا ادم کنار هم مشغول صحبت باشن، خوب که توجه می کنی می بینی دارن درباره موضوعی حرف می زنن که شما چند روزه یا چند ماهه درباره ش دغدغه فکری داری. یا اینکه تو مجلس سخنرانی یا یک کلاس درس، دقیقا سوال قلبی شما جواب داده میشه و شاید خودتو توجیه کنی که اره کار خدا بود!

بنده پدرم درومد ازین که یه مدت همه چیز خیلی سناریوشده دور و برم اتفاق می افتاد و من دیگه گریه م در میومد که چرا همه چیز انقدر شفاف و تابلو دارن جواب منو می ده؟ کیه که می فهمه من چمه؟ سوالم چیه؟

بگذریم.

این سواله که همون فیلترس، شمایی. نگاه شما به جهان که آگاه یا ناخودآگاه باعث می شه که به همون سمت می ری. سوال درواقع ایجاد علاقه می کنه و شما تو چیزی که بیشتر درباره ش سوال داری، بهش می گی علاقه. علاقه م این بود، رفتم سمتش، خودمو شکوفا کردم.

شمرده شمرده یه بار توی ذهنت اینو تکرار کن:

هر آدمی به صورت یک سوال افریده میشه!

رفته رفته آدم با این سوالی که هست، از اطرافش دیتا می گیره. اطرافشو تحلیل می کنه، برانداز می کنه و اینها همه می شن تجربه و از وسط این تجربه ها، علمی براش حاصل میشه که بهش می گن شناخت. شناخت خود. آدمهایی که جذاب تر هستن، شادتر هستن، پر انرژی تر هستن، معمولا شناخت بیشتری از خودشون دارن. چون در واقع شما انرژی ای که از اونها می گیری، انرژی وجد عارفانه ایه که دارن. سرخوشانه زندگی می کنن و لذت می برن. از خودشون رضایت دارن. مثلا این چند هفته که من در دوران نابودی و حال بد به سر می برم، به این علته که یهو چندتا مسیر جلوی پام گذاشته شد که همه شون عالی بودن و تو همه موارد می تونستم از خودم شناخت خوبی پیدا کنم. یه لحظه فکر کردم به همه ش رسیدم. ارضا شدم و انگار در کسری از ثانیه شارژ و دشارژ شدم. اما واقعا مشکل این نبود. مشکل این بود که من مسیر آدمهایی رو پیدا کردم که دقیقا فکر می کردم بکرترین مسیر خودمه و یهو خورد تو ذوقم، که عه... تو برای چی خلق شدی؟ می خواستن کپی بقیه بشی؟

در همان لحظات که به این آگاهی رسیدم، نابود شدم، حالم بد شد، افسردگی گرفتم، دوباره به توییتر برگشتم، تمرین های بدن و ذهن رو کنار گذاشتم، و فقط حرف می زدم که سرعت حرف زدنم از سرعت فکر کردنم زیاد باشه تا ذهنم دی اکتیو بشه. یاد عشق های قدیمی کردم، سراغشونو گرفتم بلکه بتونم به اونا چنگ بزنم که ازین مصیبت وارده، خلاص بشم. و خب هرکدوم به بن بست خورد.


۳- قرار نیست شما با یه سخنرانی تد روبرو باشید که تهش به موفقیت من ختم بشه یا از انقلابی حرف بزنم در من رخ داده و ال و بل و جیمبل...

اگه تهش دنبال یه اتفاق ویژه هستید، از همین جا خوندن رو قطع کنید.

خب من تلوتلو می خوردم. حتی نمی تونستم یه خط بنویسم یا بخونم. خسته بودم. پر از گریه. باید یه چیزی می کشیدم که این حجم درد رو تسکین بده. گم شده بودم. پیدا نمی شدم و حال خراب من... عه... یعنی خداجون این قدر بی معرفتی که برداشتی منم عین بقیه خلق کردی؟ این قدر بی حوصله بودی؟ یه ذره به خودت زحمت میدادی... ایرانی بازی دراوردیا!!! از ته کار زدی. خب این مثلنی که گفتم خیلی طول کشید. همین جا کات بدیم و ادامه حرف خودمونو بزنیم. تا دوباره به اینجا ارجاع بدم.


۴- از سنین کودکی مصاحبه ها با بچه ها رو می دیدم که می پرسیدن خدا رو دوست داری یا نه؟ و اونا می گفتن آره. هر باری که این سوال رو می شنیدیم، در خودم تکرار می شد: حانیه خدا رو دوست داری؟؟

پاسخ یک کلمه بود: نه!


تا زمان طولانی ای روم نمی شد حقیقتو بگم. می گفتم آره. دوستش دارم. (خب تو غلط کردی!)

خدا کی هست که دوستش داری؟ تو تنهایی خودم اون ماسک دوست داشتن خدا رو بر می داشتم و می گفتم تو کی هستی؟ من نمی شناسمت! چجوری دوست داشته باشم؟ و هزار نفرین و ناله که واااای خدایا... چقدر من کثیفم... چقدر من بدبختم... همه تو رو می شناسن... همه تورو دوست دارن... من چه قدر کمم... و از این جا مشکل عزت نفس من شروع شد. مقایسه خودم با بقیه در بحث اعتقادات قوی، خود کم بینی، خار و خفت... بدهکاری به کل مومنین و مسلمین و...

و جا داره به همه آن بزرگوارانی که حسرت اعتقاداتشونو خوردم عرض کنم: گور بابای همشون! به من چه هرکی چه جوری خواسته زندگی کنه. هر کی چجوری این جهانو درک کرده. واقعا به من چه؟

بالاخص آقای بهجت و مابقی عزیزان!

رفته رفته بزرگ شدم. چارچوبهای بقیه تو سرم می خورد. نمی فهمیدم خدا کیه. خدای بقیه رو سعی می کردم دوست داشته باشم و خب سخت بود. خیلی سخت... ارتباطی باهاشون نمی گرفتم. چی بود بابا... هر کدوم یه مدلی که اصلا تو ذهن من هم ناقص بود. ظالم بود. خشک و جدی بود. این خدا از نظر من مزخرف بود. اعصابشو نداشتم. رفتم خیرسرم فلسفه یاد بگیرم که عقلم کار بیوفته که مثلا بتونم خدا رو تو فلسفه و عقل پیدا کنم. فکر می کردم مسئله شناخت، عقلیه!

و خب به تمام معنا گند زدم.

هر نوبت هم که عاشق می شدم و این علاقه رو با طرفم در میون می ذاشتم، در واقع از فقدان نداشته ای به نام خدا و اسلام و حب واقعی رنج می بردم. آٰره! من حب واقعی رو تجربه نمی کنم و این بزرگترین درد این روزهای منه.

تا اینکه دو سال پیش علیرضا بهم گفت هر کسی خدا رو از دریچه نگاه خودش پیدا می کنه و خب این حرف اساس و پایه های استکبار درونی منو لروزند... خیلی درگیرش بودم و هستم... تونستم تمام چارچوبهای عرف و فلان و بهمان رو بریزم بهم... یکی از این چارچوبها گریه برای حسین بود. اگه مجلسی می رفتم که گریه م نمی گرفت، گریه م می گرفت که چرا گریه م نمی گیره. و اگه گریه م می گرفت، شاد بودم و حالم خوب بود که اره به من هم توجه شده و نظری کردن و اشک حسین رو بهمون دادن!

و خب اینجا جا داره از تمام آخوندها و مداحای د‌ی‌و‌ث ی که این تفکر رو تو قلب و دلم کردم برائت بجویم و واگذارشون کنم به همون اهل بیت! که ایشالا خدا جوابشونو بده که آدمها رو با مصداق گریه به اهل بیت وصل یا فصل می دن.

(این فحش رو اولین باره استفاده می کنم و شاید هم اخرین بار. لذا  الحمدلله علی کل حال)


خیلی گرفته بودم. یه کپی پیست به تمام واقعی. ولی سعی می کردم بفهمم خدا رو از دریچه خودم دیدن، یعنی چی؟

بعد مدت ها به این رسیدم که خب دریچه من چیه؟ چه شکلیه؟ باید یه فرمی داشته باشه که مثلا اگه نوری از سمت خدا بتابه، من اون نور رو چه شکلی می گیرم؟ تو چه ابعادی؟ با چه شکل و چارچوبی؟ با کمال تاسف من پنجره مو پیدا کردم. یه پنجره ای خاک گرفته. تار عنکبوت بسته. کسی که تا حالا بهش سر نزده. از بس سرم تو پنجره خونه های مردم بود...


۴- این جا دقیقا معجزه رخ می ده. من دنبال پنجره بودم. کنکور سینما دادم با اینکه می دونستم قبول نمی شم، ادبیات نمایشی قبول شدم. و رفتم که غرق در هنر بشم. تو این دو سالی که دانشگاه بودم هر لحظه ش برام استفاده بود. مدیر گروه ازم پرسید مشکلتون با دانشگاه چیه؟ گفتم هیچی. همه چی عالیه. من تازه داشتم دیتا می گرفتم. تازه پنجره داشت استفاده می شد. تازه داشتم میوفتادم رو غلتک و خب این عالی بود. خدا در واقع سینک کننده این سوال من و جوابی بود که داد: هنر! حانیه جانم هنر! پنجره شما هنره!

اره و من هر روز از تمام جهان پیام های جدیدی رو دریافت می کردم:

حانیه! شما مظهر هنر هستید. حانیه به خاطر نگاه شما به این جهانه، که خداوند مشتاق شد که جهانی با تو بسازه و خلق کنه! حانیه! شما سوالی هستی که پاسخ عالم به شما، همان سجده همه موجودات به شماست! حانیه! دلخوری؟ نباش... نباش جانم! حانیه احساس عقب موندن داری؟ در محضر ما زمان مطرح نیست. شما خودتو با زمان زمین ارزیابی نکن! این ماییم که شما رو ارزیابی می کنیم! لازم باشه بیشتر از عمر نوح به شما می دیم...


۵- این چند روزه فقط کتک خوردم. از پراکندگی و تفرقی که دامنمو گرفت. انگار واقعا زدنم! بیحالی... خالی از حس آفرینش... خلی از مخلوق بودن...


۶- ممنونم خدا. که با اینکه نمی شناسمت. با این که کلی عاشق در و دیوار شدم تا بهت برسم، با اینکه کلی پرتم شاید، باز هم بهم احترام می ذاری. باهام محترمانه برخورد می کنی. ممنونم از لطافتت در این ابراز احترام و ممنونم از عزیز بودنت که عزت می ده به آدمها و بزرگمون می کنه.


۷- از تو هم ممنونم علیرضا که همیشه به من احترام گذاشتی. هیچ کدوم از دوستانم عین تو نبودن که همه جوره با من راه بیان و بهم لطف داشته باشن. دوستی ما همیشه ادامه داره ان شاءالله.



خ

خیلی شبها خواب دیدم که اومدم حرم حسین. ولی خب محقق نشده... خانواده اعتقاد دارن شوهر کن، بعد با شوهرت برو. اینم یکی از اهداف ترغیب من به ازدواج کردنه.


پ.ن

گوشه پذیرایی خونمون، اونجا که سیاهی زدن و ملت سینه زدن، حسین حسین کردن، حیدر حیدر گفتن، کشتن مولا را، همسر زهرا خوندن، اونجایی که دقیقا مداح وسط ابوالفضل گفتن مردم، میگه کوچه باز کنید، دقیقا همون جا....

می رم کنج همون جا میشینم، زانوهامو بغل می کنم و فکر می کنم الکی، خیلی الکی نشستم روبروی صحن امام حسین، البته نمی دونم صحنی داره یا نه...

من هم می شینم و گریه می کنم... نه لذت شیعه بودن بردیم، نه لذت دنیایی بودن

من از این دنیا متنفرم!

من از تمام مقدرات مسخره متنفرم!

من از نداشتن تطمئن القلوب، لتسکونو الیها، از همه چیزهایی که به خیلیا دادی و به هیچ جایی برنخورد که به من ندادی! از همش متنفرم!

من از بهشت وعده داده شدت متنفرم!

اصلا بعد از قیامت، من هیچ جا نمیرم. این همه تو، تو این دنیا به من زور گفتی، منم به زور بخوای ببری بهشت یا جهنم، نمیام.

من فقط می خوام برم خالی از وهابیت، خالی از تمام ترس ها و نفرت ها، کنار مزار پیامبر تکیه بدم و بگم خوب شد... خوب شد دردم دوا شد...


پ.ن

کربلا رفتن برای من یه سفر نیست، یه زیارت نیست، اینجا توی قلبم حسین حضور داره

اربعین کربلا رفتن برام رفتن به یه مهمونیه. مهمونی ای که برادرا و خواهرام همه جمع هستن و سر سفره حسین نشستن.


پ.ن2

محروم از خوشیای این دنیام.

و خب به درک...

به درک که پناهی تو این عالم ندارم.

به درک...

به درک که قسمتم نمیشه و میگین همین امامزاده دم خونت برات کافیه.

به درک که عقده ای شدم.

به درک که عین خیالتون نیست یه نفر می خواست عبد باشه ولی نخواستین، نذاشتین...

من چیزیو از دست ندادم!

شما منو از دست دادین و خب براتون مهم نیست.


پ.ن3

کامنت ممنوع.

ممنونم.


ح

داشتم به وبلاگ قبلیم فکر می کردم. اسمش رو یادم نیست. ولی اسم خوبی داشت. نام کاربریم هم شوشیش بود. shooshsih... حالا از کجا به این رسیده بودم؟

معتادها به سوسیس می گن شوشیش:/ اون وبلاگ باعث شد که من یکم مزه نزدیک شدن به مشروطی اونم ترم یک بیاد زیر زبونم. با معدل ۱۲/۰۱ همه درسامو پاس کردم. باری به هر جهت زندگی می کردم. برام ارتباط با ادمهای جدید اونم تو فضای وبلاگ خیلی فرق می کرد. لذت می بردم از پست گذاشتن، کامنت گذاشتن، جواب دادن... چندتا پای ثابت هم داشتم که همیشه می رفتم و می خوندمشون. ترم دو بود که یک تجربه عمیقی رو در حوزه عشق به دست اوردم. قضیه این بود که رضا اومد طرفم و گفت من دوست دارم حانیه. هفته قبلش رفته بودیم نمایشگاه کتاب. من و زهرا و امین و امیر و رضا. اهان عمه زهرا هم اومده بود. خیلی خوش گذشت. اولین تجربه من بود تو پیچوندن خونواده و رهایی. و خب تجربه عجیبی بود. اون زمان تمام دوستان اطرافم می گفتن با پسرها جز در صورت لزوم صحبت نکن. خلاصه ما برگشتیم خونه. برادرم اون موقع ها تو دانشگاه تهران کار می کرد. یه سخنرانی برای من کرد که اره فلان دختر رو بدنام کردن تو دانشگاه و... حواست باشه و...

منم که جوجه صاف و ساده ای بودم، اعتماد کردم بهش. خیلی ترسیده بودم. که مبادا ازم سواستفاده کنن. هفته بعدش رضا اومد گفت حانیه من دوست دارم. و اینجا بود که اون نگاه می کرد و حرفهای برادرم عین نوار توی ذهنم پخش می شد! بهش گفتم از کجا معلوم نخوای اغفالم کنی؟ می خندید! به استدلالم می خندید! منم تو ذهنم به این فکر می کردم که نه، واقعا برادرم یه چیزی می دونست که اونا روگفت و دستش درد نکنه.

به رضا گفتم که نه ماه ازت بزرگترم. گفتم من نیستم و...

و تموم شد.


زهرا عاشق رضا شده بود و خب رضا هم فهمید و باهم دوست شدن و  من تازه فهمیدم که میشه به یه پسری که بهت می گه دوست دارم، اعتماد کرد، دستشو گرفت، بوسش کرد و یا بوسیده شد!

زهرا جلوی من ارایش می کرد و می رفت سر قرار و من ذره ذره نابود می شدم... و البته زهرا نمی دونست من تو دلم چه خبره.

تا اینجاش که تو همه فیلمهای ایرانی هست.

می خوام گند زدن خودمو تو یه رابطه بنویسم.


ترم دو، من از ۱۸ واحد، ۱۵ واحد افتادم و خب رسما مشروط شدم! اون موقع که همه داشتن درس می خوندن، من داشتم به رضا و زهرا نگاه می کردم. ۱۹ سالم بود. خالی از همه چیز... یه بچه ای که داره تازه می فهمه چی به چیه! اونجا بود که می خواستم جلب توجه کنم و بهشون می گفتم دارم خودکشی می کنم! :/

و واقعا سوهان روح زهرا شده بودم. طفلی نمی دونست چه مرگمه. ولی از توجه رضا لذت می بردم!

اینجا هنوز به دوره دیوونگی و جنون وارد نشدم!

بعد از مشروطی، دانشگاه بی پدر نامه مشروطی رو فرستاد دم در خونه. چقدر تحقیر شدم و فکر می کردم واقعا خانواده م حق دارن بدونن. در صورتی که این دیگه واقعا حق من بود که خودم برای درس و تحصیلم نظر بدم یا مطلع باشم نه خانواده. مامانم جو بدی رو تو خونه راه انداخته بود و من روز به روز نابود می شدم!

و از طرفی رضا و زهرا اوکی ادامه میدادن و من شاهد تباهی محض بودم.

خب بله!

من تصمیم به خودکشی گرفتم.

دیگه بریده بودم. هیچی نداشتم از خودم. روز عیدی بود که یادم نیست چی بود. از خواب بلند شدم. روزه گرفتم و به همه گفتم من روزه‌م. برای همه تعجب بود چون من اصلا روزه مستحبی و روزه قضا رو نمی گیرم. سناریو چیدم که  برای افطار هندونه قاچ می کنم، چاقو رو می زنم تو رگم و می گم اره چاقو در رفت خورد تو دستم که فضای خودکشی نباشه.

و خب چاقو دستمو نبرید :| 

بعدش با تیغ به جون دستم افتادم. و خب جالب بود، که دلشو نداشتم دیگه... ولی تا مدت ها جاش مونده بود. هرکسی هم می پرسید چی شده، می گفتم لبه میز پریده بود، دستم کشیده شده روش :|

و تنها چیز مثبتی که برام داشت این بود که واقعا رضا و زهرا ترسیده بودن...

و خب خاک تو سرت حانیه!


نیمه شعبان بود. با زهرا رفتیم جهانشهر. زهرا از زیر زبونم می خواست بکشه حسم به رضا چیه. می دونست که رضا به من ابراز علاقه کرده. منم کتمان کردم. خلاصه قسمم داد و من سکوت کردم :|

بچگی و بچگی و بچگی...


همه چیز بهم خورد. زهرا با رضا ژست بهم زدن گرفت. یک تُرک بازی ای دراورده بود که وای!

رضا اومد جدی باهام حرف زد. گفت اگه حسی بود، چرا گذاشتی زهرا جدی بشه؟ 

گفتم من زهرا رو برای تو نگرفتم که جدیش کنم. من چه می دونستم. و این که رضا بابای من به تو دخترنمی ده!!!

نمی خواستم واقعا رابطه شون بهم بخوره.

رضا که از زهرا سر قضیه هایی خسته شده بود، رفت تو فاز به هم زدن.

کات کرد. زهرا داغدار شد. تا چند ماه مشکی پوشید و علتشو می گفت منم! منم وسط رابطه اونا بودن.

در صورتی که من واقعا نبودم.

یه قضیه بدی باعث جدایی اونا شد. ولی خب من  پیرهن عثمون شده بودم و شایدم حقم بود.

زهرا از عاشقی و ابراز عاشقی خودشو بروز داد و همه می گفتن اخی طفلی زهرا.

و اونایی که در جریان کامل ماجرا بودن، با من دشمن شدن! به طوری که می گفتن حانیه میاد دوست پسرای مارو، بُر می زنه!!! (همیشه از مرد متاهل، شوهر دوست و یا دوست پسر دوستانم، فراریم. حتی دوستی که تازه عروسه. خیلی وقتها به خودم شک می کنم. تو یه جمعی قرار می گیریم که چندتا زوج هستن، حرفای دوستای زهرا تو ذهنم مرور می شه، که چرا با این دزد ناموس رفاقت می کنی. حس می کنم یه جوری نگاهم می کنن)


زهرا سر هشت ماه بعد از کات کردن، با یکی دیگه دوست شد. رضا هم با یکی دوست شد و هر دو سر سال ازدواج کردن. و این دومین نابود شدن من بود.

من هم باور نمی کردم رضا رفته. تو خیالاتم زندگی می کردم. فکر می کردم رضا هست. نمی دونستم رو زمینم یا هوام. براش اشپزی می کردم. لباس می پوشیدم. حرف می زدم و...

و تو دانشکده می دیدم که رضا با خانمشه.

دم عید رفتم عید رو هم تبریک گفتم و هر دو تعجب کرده بودن که بالاخره من اومدم جلو و حرف زدم.

مدت ها چیزی نمی گفتم... ساکت و ساکت... ازون بچه شیطون دیگه خبری نبود.

هیچی...


معاون اموزشمون واحد بهم نمی داد. می گفت برو مهمان شو. هیچی واحد نداشتم. یا دانشکده شیمی بودم یا پلیمر.

اواره و با اون ذهن شیزوفرن.

روی جدول راه می رفتم و اواز می خوندم که البته برای یه دختر چادری خیلی زشته. نمی فهمیدم. تو این عالم نبودم. همش هدفون تو گوشم بود. وقتی می گفتن رضا دیگه نماز نمیخونه، از چشمم نمی افتاد. رضا همش پارتیه، از چشمم نمی افتاد. رضا کلی درباره تو پیش فلانی و فلانی بد گفته، از چشمم نمی افتاد. همین که رضا رو دوست داشتم برام کافی بود. زهرا رسوای عاشقی بود، من منفور و پلید و سیاس!!!


بله، رضا وجودم بود و من نمی دونستم. 

خبر ازدواجشونو شنیدم. قبلش هم زهرا عقد کرد. من تازه داشتم به خودم میومدم. نزدیک دو سال شده بود که درگیرش بودم. موقعیتهای ازدواجمو از دست می دادم و بدتر از گذشته می شدم. دیگه رفتم پیش روانشناس.

مدیریتم کردم. داشتم تازه می فهمیدم فکر کردن یعنی چی. کل بازی و بروز احساسات و لوس شدنایی که تو بچگی باید از من تخلیه می شد، تو سن ۱۸ تا ۲۱  در من بروز کرد. شناختن که سالها ازش دور بودم، من باید خودمو می شناختم. اون سالهایی که من منگ بودم، دوستانم ازدواج کردن و هر کدوم رفتن تو مراحل جدی زندگی. و من تازه داشتم تجربه می کردم. برادرم همیشه می گه حانیه پنج سال از هم سن های خودش عقب تره.


ازه من عقب بودم. زهرا تاپ استیودنت دانشکده شد. تغییر رشته داد. ارشد مستقیم شد و من هنوز داشتم واحدهای افتاده رو پاس می کردم.

دردآور نیست؟


بیخیال.

وارد دنیای تحلیل شدم. ولی خب کسی منو جدی نمی گرفت و حتی نمی دونستم واقعا به چه دردی می خورم؟

همچنان پیروی کردن از راههای بقیه. اون موقعی که طرح می نوشتم واسه موسسه کودکان کار و موسسه امام موسی صدر، اینا نمی دونستن استعداد من چیه. خودمم نمی دونستم! بعدها فهمیدم بلدم بیزینس پلن بنویسم. درس های نوین مثل مدیریت، طراحی لباس و... رو طراحی کنم. بلدم مدل رسیدن به اهداف سازمانی رو از مدلهای گیمیفیکشن بنویسم. ولی هیچ عالمی نبود اینا رو به من بگه. و من فکر می کردم فلسفه بهترین درسه برای من. البته یکی بود این وسطا خیلی تو سر خودش می زد که فلسفه به درد تو نمی خوره، ولی اونو قبول نداشتم و قانع نمی شدم.


چندسال کنکور دادن، تمام جونمو ازم گرفت. خسته بودم. بالاخره الکی کنکور نمایش دادم و الکی تر ادبیات قبول شدم. چند وقت پیش به خاطر شاگرد اول شدن تو کل دانشگاه، بهم لوح تقدیر دادن و دویست تومن پول. روی سن هی اسممو می خوندن. من روم نمی شد برم بالا. تا حالا کسی ازم تقدیر نکرده بود. همیشه تو سرم زده بودن. یا توجهی بهم نکرده بودن.


پ.ن

رضا هم طلاق گرفت. بعد از مدت ها بالاخره خودمو راضی کردم که بهش پیام بدم. یه سال پیش تو توییتر بهش پیام دادم. گفتم بابت تمام اذیتهام ازت عذرخواهی می کنم. اونم گفت اصلا یادم نمیاد چی به چی بوده. ازش حال زنش رو پرسیدم. گفت جدا شدیم :|


خاطراتم گمشده. وبلاگ رو که پاک کردم یادم نیستم حتی چجوری می نوشتم. خلاصه که چیزی رو پاک نکنید. لااقل یه روزی به دردتون می خوره.


پ.ن۲

هم دانشکده ایام که هر کدوم خیلی کمتر از من و رضا باهم تناسب داشتن، هر دفعه دارن پست های ازدواجشونو بعد از هفت هشت سال دوستی می ذارن. یا دخترها یا پسرهایی رو می بینم که تو سن ۱۸ تا ۲۳ سالگی می دونن باید چیکار کنن. اون وقت من هم تفکرات عقب مونده داشتم و هم عقب موندم واقعا... و چقدر حسرت می خورم. چقدر دردآوره برام... 

که من که نیاز عاطفی و... راحتم نمی ذاره، هم سن سالام یا کوچیکترام، راحت هدفهای زندگی شونو پشت سرهم دنبال می کنن و کیف دنیا رو می کنن.


پ.ن۳

تنها چیزی که این همه مدت به دست اوردم، همون نمایشگاه کتاب کذاییه. از صبح رفته بودیم نمایشگاه و اون موقع جای نماز خوندن نبود. من چندتا کارتن پیدا کردم و بین او شلوغی یه گوشه نماز خوندم. بقیه دوستان هم گفتن قضاشو می خونیم.

درجه اهمیتم به نماز همون موقعا زیاد بود و الان از لجم، نمازامو دیر می خونم. مثلا چند دقیقه مونده به اذان بعدی یا قضا شدن.


پ.ن۴

درد این روزهای من: با من چی کار کردید؟...


چ

رها

رها

رها من...


پ.ن

من سردم. تنها هستم. و دیشب از خرده حس هام به ادمها  فارغ شدم. بالاخره باید تمام میشد.

خوب که هر کدوم از کسانی که دوسشون داشتم رو بررسی کردم، دیدم از تنهایی این ادمها لذت می برم. از تنهایی ها و خلوتشون. نمی دونم که این تصویر تو ذهنم نقش بست و جز فانتزیای ذهنم شد که مرد من  روی سجاده ای ارام نشسته باشه و هق هق گریه کنه... و من فقط کنارش بنشینم و نگاهش کنم. شاید هم اونجا لطافتم سرریز بشه و بگم شما گریه می کنی، بوی گلاب تو خونه می پیچه. بوی گلاب خوبه اما پر پر شدنتو کجای دلم بذارم ...


و این طوری


پ.ن2

تو امامزاده ام. گریان و خسران زده از زندگی نکردن در حال.

به حال نگاه می کنم. به حال گذشته و به حال اینده.

در حال هم باشم باز سرم گم میشود و دلم بی قرار...

به آینه ها خیر میشوم. عکسی از سقف می اندازم. می فرستم. با خودم می گویم منم یکی از آن آینه هام. دنبالم نگرد... بین مردم گم شده ام. هر آینه چند نفر را به خود دیده این همه سال؟

سر دردم...

بی حال...

و در معنای زندگی معلق...

پوچ شده...

پوک شده...


و پر از تنهایی و فارغ از ذره ای حیات خلوت

حیات خلوت نه حیاط خلوت!


گرم شده ام. قران را باز می کنم. شخص دیگری جای من می خواند و می رود و تمام فراز و فرود های صدایش را گریه می کنم.

چه کسی در من است؟

هیچ

من در چه کسی هستم؟

هیچ

من من من من من من من

صدای شکستن سقف شیشه ای امامزاده و گم شدن در یکی از آن آینه ها...


پ.ن3

کاش سقف امامزاده ها یک آینه یه سره بود. 


پ.ن4

دلتنگ امام رضا. اقا ما خیلی با هم دوست بودیم. خیلی سر بهت می زدیم. خیلی سلام می دادم. الان حتی نمی خواستم اسمت را بگویم. با خود می گفتم چه اعتقادی؟ چه دلدادگی ای؟ چندچندی...


دختری شکلات بهم تعارف می کند...


جیم

ازون شبی که خوابشو دیدم که تصادف کرده بود و باز سوال ازم می شد که حتی با این وضع حاضری باهاش باشی، تردید کردم...

یاد خواب سال پیشم افتادم که روی ویلچر بود و من گفتم تا تهش هستم، فقط بذار باشم...

اما این خواب اخر تردید کردم.

و تو پیام اخری که بهش دادم از علاقه ای می گفتم که گذشته ست. اما حس من زنده بود. 


پ.ن

توییتر بسه، دوباره نوشتن... دوباره نوشتن...