-
مصطفی مستور
یکشنبه 3 اسفند 1393 01:12
بعد از مدت ها دوباره چهره به خواندن داستان کوتاه می تابانم. شاید این به خاطر سر ذوقی باشد که نوشته های دیگران در تو می آفریند. و این جا لحظه ی تلاقی من و مستور است: مستور تک تک حالات را می داند. تمام حس ها را می نویسد. جنس حس را می شناسد و پشت نوشته اش فهم هست. شعور هست. چون دیگر نویسندگان نیست که بنویسد تا زمانی که...
-
سیاسی نامه (۲)
یکشنبه 3 اسفند 1393 00:16
-
سیاسی نامه (۱)
شنبه 2 اسفند 1393 22:21
محاکمه نمی کنند کسی را که محکوم است دلــــش شکسته و در قفـــــس محزون است نه دلی مانده ست برای کشیدن آهــــــــــی نه یاری مانده ست برای دوبــــــــــاره نگاهی شیـــرِِ پیـــر اسیـــرِ در حصــــر فتــــــــــنه هشتاد و هشت یادم هست!
-
دختران انتظار
شنبه 2 اسفند 1393 22:13
شعر شاملو سوز دارد. شعر شاملو حرف دارد. نه برای من! نه برای زمان من! نه برای مکان و زمان من! کشتزار کار دخترکان شده است مترو، زیر پل و خیابان این طرف به آن طرف گذاشته اند تن را به حراج دیگران آن شکوفایی امید به رژی ست که سبز می شود روی لبش و نگاهی به آن دیگران ثروتمند و می گوید بیا بیا تنم را به حراج ببر چه کسی دلواپس...
-
زهـــد به تقوای تو آراسته
شنبه 2 اسفند 1393 21:31
پازل کامل شده است. دوست دارم تابلویی باشد روی دیوار اتاقم. اتاقم خالی از هر عروسک است. هیچ تزئیناتی درون آن نیست. تنها کتاب است و کتاب است و کتاب... حتی تختی در آن سخن نمی گوید. دستی به روی کتابهایم می کشم و به تابلوهایم نگاه می کنم. زمزمه شان را می شنوم: حسینم آرزوست... با صدایم زمزمه شان را همراه می شوم: حسینم...
-
به سرم زده ست هوایی
شنبه 2 اسفند 1393 19:36
خواندن کتابهای صادق تمام شده است. صادق می نوشت و من می خواندم و دیوانه می شدم. صادق را دوست داشتم. بی پروایی اش را دوست داشتم. قلمش را دوست داشتم. اما عقیده اش برایم به منزله ی تهوع سارتر بود! وقتی صادق می نویسد، تنها نمی نویسد! بلکه با تمام روحت بازی می کند! با تمام سلولهای بدنت دوستی می کند. می نویسد اما باطنش نوشته...
-
نور خسته ی لوسترها
شنبه 2 اسفند 1393 19:19
در خیابان قدم بر می دارد. هوا سرد شده است و این گرمای لبان تشنه لوسترهای پشت ویترین مغازه ها، در سرش هوهو راه می اندازد! جوان است و دل دارد! دلش می خواهد. زلف به باد می دهد و راهش را ادامه می دهد. اما انگار لوسترها دست از سرش بر نمی دارند. آن قدر به نور فکر می کند و یادش می رود که خورشید هم نور دارد و صاحب نور، وجود...
-
شروع
شنبه 2 اسفند 1393 18:17
دبیر ادبیات آرام از روی صندلی برخاست و با لحنی آکنده از هیجان، روی تخته نوشت: شریعتی! چه کسی درباره ی شریعتی می داند؟ دخترکی دیوانه منش با همان صدای شیطنت بار همیشگی اش پاسخ داد: من! دبیر با لبخندی گفت: برخیز و بگو! دخترک با چهره ای که روان پاکش از آن آراسته بود ادامه داد: شریعتی اولین و آخرین است! شریعتی نویسنده ای...